از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...


بسم الله الرحمن الرحیم


الف. بایگانی این خانه - سمت چپ همین صفحه - خبر از شکاف زمانی نسبتا عمیقی می دهد که معمولاً کمتر وبلاگی بعد از این شکاف مجدداً سرپا می شود. این که امروز و در اینجا همان وبلاگ «از دیار حبیب» قدیم و مستقر در بلاگفا احیا شده یا نه و اصلاً آیا این جسد نیمه جان به زندگی برمی گردد یا نه، سوال من هم هست و باید صبر کرد و چرخش های سیب روزگار را دید. ان شاءالله به خیر باشد. نیت اما شبیه همانی هست که بود و امید به زنده ماندن!

ب. خانه ی قدیم در بلاگفا برای خودش خوانندگانی داشت و بیا و برویی. خیلی از خوانندگان آن روزها آشنایان حقیقی بودند که این ماه ها ارتباط داشتیم و می دانند که چند ماه بعد از آخرین مطلب وبلاگ، به کربلا رفتیم و بعد از بازگشت، با بانو به خانه خودمان رفتیم و این روزها مصطفای ما هفتاد روزگی را رد کرده. بقیه حرف ها و اتفاقات و تمام شدن ارشد و رفت و آمدها و تغییرات هم چیز خاصی برای گفتن ندارد لابد. همین چند کلمه هم برای آن هایی که دور افتاده بودیم و بی خبر بودند و شاید روزی دوباره پیدایمان کنند.

ج. خدا شاهد است، از شما چه پنهان که بعد از مرحوم مغفور گودر، هیچکدام از این شبکه های اجتماعی ما را پایبند خود ندید، هرچند در همه ی آن ها کم و بیش فعالیتی داشتیم. این بازگشت هم بازگشت به اصل است و بازگشت به اصل فراتر است از همه ی ذائقه های روزگار. این ماه ها کم می نوشتم ولی هیچ وقت غافل از اهمیتش نبودم. ان شاءالله این جا جبران روزهای گذشته شود و بانی دوری روز افزون از شبکه های اجتماعی.

د. تمامی مطالب وبلاگ بلاگفا (که زمانی «بهانه های هر روز» نام داشت و بعد از آن «از دیار حبیب») به طرزی که شاید قدیم تر ها فکرش را هم نمی کردیم به لطف جناب شرکت بیان (که انصافا خدا خیرشان دهد با این امکانات خوب) به اینجا منتقل شدند و در یک موضوع مجزا روی هم تل انبار شده اند و البته بعید است دچار دسته بندی های جدید شوند. این که عنوان بعضی از مطالب قدیمی من را به یاد نوشته های آن مطلب نمی انداخت نکته ای است که در آن نشانه هایی است برای من و خود، یکی از علل باز آغاز این وبلاگ.

ه. از همه بزرگوارانی که با درج نظر در وبلاگ قبلی یا حضوری و کلامی پیگیر دوباره نویسی بنده بودند ممنونم و عذرخواه تاخیر. خصوصاً بانو که زحمت هرچه شبیه تر شدن این جا به وبلاگ سابق را کشیدند و برادر عزیزم صاد، که هربار با سوالی یا جمله ای این آتش را زنده نگه می داشتند. اندکی خرده کاری برای قالب و سایر مشخصات این جا باقی مانده که ان شاءالله طی روزهای آینده تکمیل خواهد شد. پیشاپیش معذوریم!


زیاده عرضی نیست. ان شاءالله بناست این خانه به صورت روزانه به روز شود.

مدد ز غیر تو ننگ است، یا علی (علیه السلام) مددی.

۳ نظر سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
امیرحسین

آن روز تا چشم کار می کرد جمعیت بود و جمعیت. عکس های آیت الله بود که بر در و دیوار نصب شده بود. بین آن همه تصویر، از شلوغی و ازدحام جمعیت تا بنرها و عکس ها، ماشین حمل تابوت، چهره های گریان و بهت زده، نوحه ها و سینه زنی ها و ...، یک تصویر بیشتر از بقیه در یاد ِ من مانده. تصویر یک بنر...

من ای صبا ره ِ رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت... سلام ما برسانی...

همه ی تصویر یک تکیه گاه بود، با بهجت و بی بهجت. این یعنی تمامِ حسرتِ من...

پ.ن. عکسی غیر این پیدا نکردم، فضلاً از این که باکیفیت تر!
یک سال قبل نوشته بودم (
+)
پ.ن. شاه، بار داده...

۱ نظر چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
امیرحسین

بهشت زهرا ـ سلام الله علیها ـ که مشرف می شویم، مخصوصاً که حضرت مادر هم همراه باشند، اول سراغ مادربزرگ می رویم و بعد سراغ دایی. سر مزار مادربزرگ فاتحه می خوانم. مادر، پایین پای مادرشان ماندگار می شوند و من قدم می زنم تا مزار دایی. هربار هم به شوخی به مادر می گویم که مادر ایشان هم اگر بخواهد جایی باشد، الآن کنار پسر شهیدش نشسته...
اصل اصلش مادربزرگ بعد از شهادت جوانش بود که شکست. که آب شد... وگرنه نارسایی کلیه بهانه ی خوبی نبود برای آن سن و سال....
                                                                               ***
تمام بهشت که زیرِ پای مادران است. لابد آن بالا بالاهایش، باغ هایی هم باشد برای مادرانِ شهدا. که حلقه بزنند دورِ حضرت صدیقه ـ سلام الله علیها ـ ، مادرِ سید و سرور شهیدان و از رضوان الهی متنعم شوند جای همه ی بغض ها و اشک ها و صبرهایشان...

شهید مسعود اسماعیلی

پ.ن. پیشکشی به آستان مادرم، که بعد از این همه سال، هنوز چشم هایش عاشقانه پای مزار مادرش خیس می شود. قطره هایی که می گویند هیچ چیز جای یک "مادر" را پُر نمی کند! برای مادرم که بهشت را زیر ِ پایش حس کرده ام... برای مادرم که اینجا را نمی خواند!

بعدنوشت: قلمی که کُند شده را باید تراشید... شاید هم باید یکی دیگر خرید!

۷ نظر جمعه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱
امیرحسین

تمام این دو سه روزی که کارم شده بود چک کردن سایت رجا برای بلیت قطار، فکر و ذکرم به رسیدن بود. چشمم به خانه های خاکستری شده ی قطارهای پُر عادت نکرد. منتظر نیم نگاهت مانده بودم، تا یکی از ردیف ها را سفید کردی برایم!
هرچند که تا لحظه ای که در راهروی بعد از کفشداری 11 اذن دخول حریمت را نخوانم دلم آرام نمی شود، اما همین دل ِ ناآرام شروع کرده به خیال بافی... که لابد مستقیم از راه آهن به پابوست برسیم. اصلا تا آن جا حرف نزنیم! تا رسیدیم روبه روی گنبدت، اول به شما سلام کنیم و بعد به هم! آرام آرام قدم بزنیم از چهارراه شهدا به سمت حرم و یکی یکی صحن ها را قدم بزنیم تا مسجد گوهرشاد و بانو بماند کنار ایوان مقصوره و امین الله بخواند و من برسم به راهروی بعد از کفشداری و مویه کنم که فأذن لی یا مولای فی الدّخول، افضل ما أدنت لأحدٍ من اولیائک. فإن لم أکن اهلاً لذلک، فأنت أهلٌ لذلک...
فأنت أهلٌ لذلک...
فأنت أهلٌ لذلک... 

پ.ن. برکتِ رزقی که خودشان قسمت آدم کنند را هم خودشان باید بدهند! دعاگوییم اگر بپذیرندمان ان شاءالله.

۸ نظر شنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۱
امیرحسین
برادرم(+)، از وسطای کویر پیامک زده:
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را...

جوابش دادم:
صوفی مجنون که دی جام  و قدح می شکست
دوش به یک جرعه مِی، عاقل و فرزانه شد!

حکایت نوروز امسال من گره خورده با همین دو بیت. هر کس از نزدیکان و آشنایان از زاویه ی خود این دو بیت را بخواند، رواست!


پ.ن. دیروز در تهران به بدرقه ی برادرانم رفتم و فردا بعد از زیباترین نوروزم، به استقبالشان می روم، در جوار حضرت سلطان، علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء.سال نوی همگی مبارک!
ششم فروردین ۱۳۹۱

مشهدالرضا

۷ نظر يكشنبه ۶ فروردين ۱۳۹۱
امیرحسین

برادر عزیزم(+) از هفت سین های این سال ها نوشته بود و تغییراتی که کرده اند. بزرگواری کرده بود و تقدیم کرده بود آن پست را به بنده و بانو که امسال نوروزمان متفاوت است. نیم نگاهی به گذشته ام کردم و دیدم نوروز همه ی این سال های گذشته که بیشتر احساسشان کرده ام را دور از تهران بوده ام...
تحویل سال های جهادی، به فراخور ساعتشان متفاوت می شوند. اگر روز باشد و ساعت کاری، بچه ها تحویل سال را همان جا هستند. گروه های کاری کنار پروژه ها و شاید هم کنار بچه های فرهنگی در مسجد روستا. با همان لباس های کار! آن سالی که کانال آب میغان را می ساختیم، همانجا کنار کانال ماندیم و هفت سین­مان شده بود سرند و سنگ و ساعت و ...! سال هایی که لحظه ی تحویل، عصر یا شب باشد همه کنار هم هستیم. بچه های فرهنگی از تهران برنامه ریزی کرده اند و می شود یک مراسم ِ برادرانه ی شاد، با چاشنی آل یاسین و قرآن و شعرخوانی و... دیده بوسی های بعد از آن. سال هایی هم که نیمه شب باشد داستان خودشان را دارند، مثل نوروز 1390...

*

اکنون که روزهای آخر سال 90 رسیده، فرصت کرده ام و به سالی که گذشت نگاه می کنم. سالی که پر بود برایم از اتفاقات ریز و درشت، به شیرینی محمدطه و به برکت تشکیل عزیزترین بنیان الهی. این روزها که خانواده مان به قاعده ی دو نفر پرجمعیت تر از سال قبل شده، خیلی اتفاقات مهم دیگر را هم می بینم که در همین سالی که گذشت افتاده اند. همه ی اتفاقاتی که 1390را پرحادثه ترین سال عمرم کرده اند. سالی که آغازش زیباترین آغاز همه ی سال هایی که گذشت بود...
تحویل سال نود نیمه شب بود. نیم ساعتی در دل کویر با نیسان به سمت مسجد روستای کناری رفتیم، با شربت و شیرینی. مردم کویر، نیمه شب هم مهربان بودند، آرام و دوست داشتنی. انگار می کنم که همه ی برکت های سالی که گذشت، از برکت همان دقایق و همان مراسم و همان آرامش دل کویر بود، پشت نیسان، با ذکرهایی که حمیدرضا روی لبمان می راند.

*

حالا که مردم این زمانه پشت پنجره های این اتاق آتش روشن کرده اند و مشغول شادی به سبک خودشان هستند، برادران من در راه روستای چاهداشی اند، هزار کیلومتر آن طرف تر، وسط کویر. در راه رسیدن به نقطه ای که آسمانش پرستاره است و مردمانش مهربان و دستانشان پرسخاوت! خدا به همراهتان بهترین برادرهای دنیا...

 


همان طور که واضح بود، امسال جهادی ما را با خود نبرد و جهادمان شده جهادی نرفتن! الحمدلله علی کلّ حال. ناشکری است اگر قدر روزهای زیبای دونفره­مان را ندانم!
ان شاءالله از سال جدید همه­ی نوشته ها و عکس ها و ... به خانه ای در رازِ دل منتقل خواهند شد. متعاقبا اعلام خواهد شد!
۵ نظر سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۰
امیرحسین


وعده ی محقق الهی است
آرامشی که در کلماتت داری...
مستدام باد!


پ.ن. (
+)
لذتی دارد مخاطب خاص داشتن!

۷ نظر جمعه ۱۲ اسفند ۱۳۹۰
امیرحسین

در تعریف ضدنور نوشته: تکنیکی در عکاسی است که در آن، منبع نور در پشت سوژه قرار دارد و در قوی ترین حالت به دلیل تندی نور، سایه ای از سوژه بر روی عکس ایجاد می گردد...
زمانی هم هست که تمامی نور پشت سرت ایستاده. سوژه ای هم جز نور نمی ماند! دیگر نیازی به تکنیک و تلاش عکاس هم نیست! هرقدر هم اصرار کند که "ضدنور می شود" می دانی که لایمکن الفرار من النّور... مثل وقتی در چارچوب در ورودی بهشت ثامن می ایستی. بهشتی در دل بهشت حضرت ثامن الحجج، در صحن مبارک آزادی!

ضدنور

پ.ن۱. باور کنیم که لا حول و لا قوة الا بالله... ایمان بیاوریم!
پ.ن۲. در لحظه ی آغاز به یاد دوستان بودیم. حالا دعایمان کنید که در لحظه ی پایان دستمان را بگیرند.
پ.ن۳. قلمی که ننویسد، کُند می شود. مثل همین قلم!
پ.ن۴. بعد از نُه سال؛ نوروز در تهران... باور کنم؟

* عکاس، بانوست، البته با دوربین تلفن همراه! پنج شنبه 4 اسفند 1390.

۱۰ نظر يكشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۰
امیرحسین

از آخرین باری که به صرافت "پست نوشتن" برای اینجا افتاده ام لابد خیلی وقت است که می گذرد که یک "پست" هم لابه لای نوشته های صفحه نخست وبلاگ پیدا نمی کنم. هرچه مانده "مناسبت"ی بوده، نه "پست". ـ منتظر گفتن تفاوت این ها نمانید! ـ از خدا که پنهان نیست، از خواننده های این خانه چه پنهان که غیر از اینجا و خانه ی خوش آب و هوای "راز دل" ـ که لینکش آن کنار هست ـ غار کوچکی هم دارم در این دنیای بی در و پیکر مجازی. روز اولی که آن جا را انتخاب کردم برای نوشتن، شاید هدفم فقط داشتن "بک آپ" بود به همراه تاریخ و مرتب و منظم در جایی غیر از هاردِ لپ تاپ. کم کم دو سه خواننده ی مخصوص هم پیدا کرد و اواخر پست ها شدند رمزدار و برای یک خواننده خاص! الآن آن جا هم چند هفته ای هست که خاک خورده مانده...
به گذشته که نگاه می کنم، خیلی دور نیست. از شهریور 89 تا امروز آن قدری نمی گذرد که یادم نیاید اینجا اوایل "بهانه های هر روز" بود، برای روزهایی که بیشتر خانه نشین بودم و پای دفتر و کتاب کنکور ارشد. بعد از کنکور تغییر هویت داد و قالب دار شد و شد از دیار حبیب. تغییری که هنوز هم دلیل آن روزه اش را نمی دانم... –نمی دانم؟!...- و گذشت تا امروز.
امروز بعد از مدت ها گوگل ریدر را باز کردم و به شمارنده ای که تا سرِ پا بودن گودر +1000 به خود ندیده بود نگاه کردم. به وبلاگ هایی که روزگاری از دیدن به روز شدنشان حتی ذوق می کردم و امروز ده، بیست پست خاک خورده و بیات شده داشتند! سراغ پلاس که هیچ وقت نتوانستم بروم. این جا و آن جا و غار هم که این طور شده اند! قرار شب های جمعه مان ـ چه صورت پیامکی اش و چه نسخه ی وبلاگی اش ـ چند هفته ای است در انتظار تصمیم موضوع سری جدید است! به کارهایی که دور و برم ریخته نیم نگاهی کردم و تقویمی که تا روز موعود، 17 روز فاصله را نشان می داد. نیم نگاه دیگری به کارهای مانده، نوید از این می داد که آرزوی ثبت اتفاقات و حرف های این روزهای خوب و دوست داشتنی می ماند برای... شاید برای هیچ وقت!

پ.ن. اگر خواستید به صورت مخصوص یاد ما باشید، زمانش روز میلاد رحمة للعالمین است! چشم به راه دعاهایتان هستیم. ان شاءالله در حرم امام رئوف و در لحظه ی مخصوص استجابت دعا، اهالی این جا فراموش نشدنی اند...

۱۵ نظر سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۰
امیرحسین

برای نوشتن این چند کلمه، چند روز امروز و فردا کردم،
امشب هم چند بار پاک کردم و از اول نوشتم و نشد!
فقط قول داده ام که بنویسم!

 

یک جایی در زندگی هست که نه برای فردا تصمیم می گیری، نه یک ماه بعد، نه شش ماه و یک سال، نه چهار سال، نه شش سال، نه حتی برای یک عمرِ... که برای دنیا و آخرتت!
چاره ای داری جز توسل و توکل؟که هرجا می روی فقط خیر دنیا و آخرت را بخواهی؟!
این می شود که این روزها با تمام وجودم حس می کنم که اللهم ما بِنا مِن نِعمةٍ فمِنک...
برای شکر این همه نعمت هم خودت یاری ام ده!


پ.ن. خاتم الانبیاء فرمود: ما بُنِیَ فِى الإسلامِ بِناءٌ أحَبَّ إلَى اللَّه و أعَزَّ مِنَ التَّزویجِ.
این بود علت همه ی بی خبری های این روزها...
دعایمان کنید.
همین!

۳۵ نظر جمعه ۲ دی ۱۳۹۰
امیرحسین

همین تصویرت بود که مدتی "بک گراند" گوشی موبایلم شده بود. روزهایی که نمی دانستم جواب آن هایی را که از رابطه مان می پرسیدند چه بدهم.
چه می گفتم؟ نمی گفتم یک دوست؟ که به عشق همین عکس و نگاه بود که یک سال منتظر می ماندیم و شب آخر گریه می کردیم که تمام شد؟ نمی گفتم که همین عکس به من لبخند می زند، اخم می کند، با من صحبت می کند و رو می گرداند حتی گاهی...؟ خیلی وقت ها برای همین نگاه پارتی بازی هم می کردیم، وقت نصب تابلوها در حیاط و سالن مراسم و راهروها! که هر بار که می آیم بهشت زهرا (س)، بعد از زیارت دایی، اولین جا پای سنگ یادبود توست که زانو می زنم و... که چه شبهایی که خوابت...
امشب که مامان آمد و گفت پارچه نوشته تسلیت زده اند بالای در خانه تان... فکر می کردم به مادری که این شب ها بعد از این همه دوری رسیده به پسران شهیدش. به این که لابد تمام این لحظه هایی که از دنیا رخت بسته را نشسته و زُل زده در چشمان سعید و امیرش. به این همه دوری از چشمانت...
به برکت نیت پاک امیر بود که ما هم پای سفره آن مراسم نشسته بودیم. این که از امیر ننوشتم، چون حدس می زنم خود امیر هم اسیر همین نگاه...
فاتحه ای تقدیم کنیم به روح پاک مادر شهیدان بزرگوار، سعید امین و امیر امین...


پ.ن. خودت خوب می دانی رفیق که حالا حالاها قصد به روز کردن اینجا را نداشتم. الان هم که نوشتم، برای التماس دعا به خودت بود، برای همین روزها که شادی از دیدار مادر، که برای ما هم دعا کنی!

۶ نظر سه شنبه ۱ آذر ۱۳۹۰
امیرحسین

۴۰

إنّ للَّهِ تَعالى‏ فی کُلِّ نِعمَةٍ حقّاً؛
فَمَن أَدّاهُ زادَهُ مِنها
و مَن قَصَّرَ فیه خاطَرَ بِزَوالِ نِعمَتِه‏.

خدا را بر هر نعمتی حقی است؛
هر کس آن را ادا کند فزونی یابد
و آن کس که کوتاهی کند خود را در خطر از دست رفتن نعمت قرار دهد.

حکمت ۲۴۴

آرشیو قرار شب های جمعه

از ابتدا قرار شب های جمعه، پیامکی بود و از آیات قرآن. چله­­ ی آیات که تمام شد، میهمان سفره ی نهج البلاغه شدیم و پای این قرار به دیار حبیب هم باز شد. امشب چله ی میهمانی کلام حضرت امیرالمؤمنین هم به پایان رسید. شاید از یکی دو هفته ی بعد میهمان کریم ِ دیگری شویم...
طرفه آنجایی بود که هنوز به زمان ارسال آخرین قرار نرسیده بودم که تفقدّ این خاندان را به عمل ِ کم ِ این کمترین به چشم خود دیدم... الحمدلله.

صاحب این قلم در آغاز راهی است،
محتاج دعای خیر شماست... دریغ نکنید!

۳ نظر پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۰
امیرحسین


انگار می کنم که این کلام حسین علیه السلام هزار و چهارصد سال دربستر زمین و زمان گشته و هنوز به گوش می رسد که:
من کان باذلاً فینا مهجته، و موطناً على لقاء الله نفسه، فلیرحل معنا...*
به در و دیوار این شهر و دلِ خودم نگاه می کنم؛
ای دل تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند... 

حسین من...

حسین ِ من!
بیا و این دل ِ شکسته را بخر...
حسین ِ من!
بیا و این جامانده را با خود ببر...

 * هر کس خواهد جانِ خویش را در راهِ ما دربازد و خود را برای لقای پروردگارِ خود آماده بیند، با ما بیرون آید...

۴ نظر يكشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۰
امیرحسین


بادِرُوا المَوتَ الَّذی إن هَرَبتُم مِنهُ أَدرَکَکُم
و إن أَقَمتُم أَخَذَکُم
و إن نَسیتُموهُ ذَکَرَکُم‏

براى مرگى آماده باشید، که اگر از آن فرار کنید شما را مى‏یابد،
و اگر بر جاى خود بمانید شما را مى‏گیرد،
و اگر فراموشش کنید شما را از یاد نبرد.

ادامه حکمت۲۰۳

آرشیو قرار شب های جمعه

برای عمل به قول!

۰ نظر پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
امیرحسین

جناب آقای گوگل!
سلام!

خیلی مصدع اوقات پرمشغله ات نمی شوم!
خواستم بگویم روزی که حدود 20 ماه قبل برای بار اول به طور جدی وارد سرویس ریدر شدم ـ که آن روزها هنوز اینقدر صمیمی نشده بودیم که گودر صدایش کنم ـ خیلی خوشحال شدم. چند سالی بود دنبال جایی می گشتم که فقط بگوید که فلان وبلاگ به روز شده و بروم بخوانم. حالا شما آمده بودی و متن آن را هم آورده بودی. می توانستم ابراز رضایت هم بکنم از یک نوشته. حتی نگه دارم برای روزهای آینده. کم کم آدم های دور و برم را هم شناختم و پیش از این که شما زحمت جمع کردن ما را بکشی، خودمان دست به کار شدیم و circle خود را تشکیل دادیم. دوستان خوبی پیدا کردم. دوستان قدیمی را دوباره دیدم. بعضی ها را که قرار بود در آینده ببینم جلوجلو شناختم حتی! برای منی که بعد از اورکات حتی ثانیه ای هم برای فیسبوک ـ علیه ما علیه ـ  وقت نگذاشته بودم، این ارتباطات فراتر از یک ارتباط ساده ی مجازی بود. این وسط با بعضی از رفقای دانشگاهی نزدیک تر شدیم، چتد نفری همزبان دیگر هم پیدا کردیم و اولین circle حقیقی را تشکیل دادیم، عصر یک پنج شنبه، پارک لاله، به صرف فوتبال گل کوچک و گپ... همان شد که وقتی فهمیدم همزمان با یکی از همان حلقه زائر مشهدالرضا شده ام، بعد از نماز صبح وعده کردم گوهرشاد و جای شما خالی، دو ساعتی گپ زدیم و ... دیگر بابت هیئت های سحر ماه مبارک و حسینیه دلریش و هیئت شب شهادت امام جواد همین چند شب پیش و ... نگویم که گفتنی ها زیاد است؛ که بانی نزدیک شدن این رفاقت ها شما بودی!
اصلا از همان اول هم "ما نبودیم و تقاضامان نبود!"؛ حالا شما تصمیم گرفته ای که باز را تعطیل کنی (که نیک تصمیمی است!)، ریدر را هم بچسبانی به سرویس پلاس؛ صاحب اختیاری! اما لازم دیدم هم بابت آن ها که گفتم تشکر کنم، هم بابت این که فیدهای ما را نگه داشتی. تشکر کنم بابت این که شاید این حرکتت باعث شود وبلاگ ها و کامنت هایشان دوباره زنده شوند. که شاید تعداد پست ها که کم شد و بازی های کامنتی تعطیل شد، فرصت کنیم تا نوشته ها را مثل نامه های اداری با دکمه ی N تورق نکنیم. که لایک نوشته ها فراموش شود و جماعتی که برای لایک بیشتر هر اراجیفی می شد می نوشتند کمی استراحت کنند! و ... و یک تشکر مخصوص بابت آنچه که این میان عاید من شد که با هیچ چیز عوضش نمی کنم.
امروز هم لابد مجبورمان کرده ای که هجرت کنیم به پلاس. البته که صاحب اختیاریم ما! هرچند که هرچه خواستی این مدت کردی و این بار هم مطمئنم جایی نمی خوابی که زیرت آب برود؛ اما همه ی این ها ناز شستت و نبوغت و اعتقادی که داری به مسیر و هدفت! نوش!


پ.ن. به پیوست؛ عرض سلام و ارادت به برادران عزیزم؛ حاج سلمان، سیدمهدی، علی شجاع، سروش، محمد تی، محمدجواد، محمدرضا ابومطهرة، محمدرضا بی، آتقی دژاکام، علی اصغر، حسین آقای خودمون، سجاد، حسین الصادق، حمیدرضا دریک، اسماعیل کپی رایت، گوداس خان!، حسین شرفخانلو، محمد مهدوی، امیرعلی صفا،حسن روزی طلب، طلاب عزیز از حاج آقا نجمی گرفته تا موسوی و ... و همه ی آنها که از قبل هم آشنا بودیم و هر که در خاطرم نیامده! و ابراز علاقه به نگاه داشتن سرِ رشته ی این ارتباط، حتی شده در حد جیمیل و چت!
و عرض احترام به خواهران بزرگوار...
تمّت!

۸ نظر سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۰
امیرحسین

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مُردنم کافی است

...

بخشی از شعری از قیصر امین پور
شعر کامل را اینجا بخوانید (
+)
شادی روحش...

۶ نظر يكشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰
امیرحسین


أَیُهَا النَّاس!
اتَّقُوا اللَّه الَّذی إن قُلتُم سَمِعَ
و إن أَضمَرتُم عَلِم‏…

 اى مردم!
از خدایى بترسید که اگر سخنى گویید مى‏شنود،
و اگر پنهان دارید مى‏داند…

حکمت۲۰۳

آرشیو قرار شب های جمعه

پ.ن. حسب الامر؛
همین!

۱ نظر پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰
امیرحسین

تشنه ام... ساقی شکسته سبو!
جرعه آبی بده اگر داری...

پ.ن. دل است دیگر! یک دفعه می گیرد، دستش از همه جا که کوتاه می شود، کلمات را نذر دستان عباس می کند...
دخیل... دخیل... (
+)

۶ نظر يكشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۰
امیرحسین


 و قال علیه السلام
 الرَّحیلُ وَشیک‏...

و درود خدا بر او، فرمود:
کوچ کردن نزدیک است...

حکمت ۱۸۷

آرشیو قرار شب های جمعه

 پ.ن. همین!

۰ نظر پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۰
امیرحسین

دیروز صد و ده روزه شدی عزیزم، روز میلاد امام رضا بود. همان روزی که فهمیدم آمدنی هستی، فقط به ذهنم رسید به خیر رسیدنت را نذر امام رضا کنم.
این صد و ده روز بزرگ شده ای. قد کشیده ای ماشاءالله! چند وقتی می شود یاد گرفته ای که سر و صدا تولید کنی با دهانت. کم کم قیافه ها را هم که می شناسی. دیوانه ی خنده هایت شده ام وقتی با خنده ات نشان می دهی که می شناسی مان. خلاصه که مردی شده ای برای خودت ماشاءالله!
راستش را بگویم لطف خدا را "می دیدم" همان روزهایی که رسیدی و هرچه گذشت بیشتر از قبل حسش کردم. خدا را شکر بابت هر بار که در آغوشت می گیرم و آرام می شوم...
راستی! هیچ می دانستی برای من هم سن خیلی چیزها هستی؟ از سی و یک خرداد روزها را با سن تو شمرده ام تا امروز که شده صد و ده. تو که می دانی؟! 

محمدطه
لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم...

پ.ن. برای دلِ خواهر عزیزم که کامنت گذاشته بود: چرا کم می نویسی از محمدطه؟

۹ نظر يكشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۰
امیرحسین