دیروز صد و ده روزه شدی عزیزم، روز میلاد امام رضا بود. همان روزی که فهمیدم آمدنی هستی، فقط به ذهنم رسید به خیر رسیدنت را نذر امام رضا کنم.
این صد و ده روز بزرگ شده ای. قد کشیده ای ماشاءالله! چند وقتی می شود یاد گرفته ای که سر و صدا تولید کنی با دهانت. کم کم قیافه ها را هم که می شناسی. دیوانه ی خنده هایت شده ام وقتی با خنده ات نشان می دهی که می شناسی مان. خلاصه که مردی شده ای برای خودت ماشاءالله!
راستش را بگویم لطف خدا را "می دیدم" همان روزهایی که رسیدی و هرچه گذشت بیشتر از قبل حسش کردم. خدا را شکر بابت هر بار که در آغوشت می گیرم و آرام می شوم...
راستی! هیچ می دانستی برای من هم سن خیلی چیزها هستی؟ از سی و یک خرداد روزها را با سن تو شمرده ام تا امروز که شده صد و ده. تو که می دانی؟!
لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم...
پ.ن. برای دلِ خواهر عزیزم که کامنت گذاشته بود: چرا کم می نویسی از محمدطه؟
لا حول و لا قوه الا بالله