از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

۳۵ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

یادش به خیر آقای ط! (شاید هم ت!)، سوژه هر هفته ما بعد از آزمون هایی که می دادیم سال پیش دانشگاهی. هر هفته هم می گفتیم و تکراری نمی شد -آنقدر که خلاقانه بسطش می دادیم!- که الان چه قدر اون بنده خدا سرش شلوغه و درگیر تصحیح پاسخنامه ها و محاسبه درصد و میانگین و از همه سخت تر ترازه! هربار که نتایج رو روی برد نصب می کرد قبل از این که نتیجه مون رو چک کنیم مشغول شوخی باهاش می شدیم که بابا شما چه قدر دستت تنده و ذهنت و محاسباتت قوی! دو ساعته همه این ها رو درست کردی؟!

این روزها بیش از قبل یاد آن روزها می افتم. تمام آن روزها، نه فقط درس و آزمون و تست که بخش کوچک آن روزها بودند!

پ.ن. پیر شده ام. آزمون را به زور می توان رفت و داد. ولی برای چک کردن جواب ها و "بررسی آزمون"! و چک کردن "راهرو و برد" و منتظر جواب ها بودن، پیر شده ام! چند سالی هست که...

۵ نظر جمعه ۳۰ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

-32-
بسم الله

تلک الدار الأخرة؛
نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الأرض و لا فسادا.
و العاقبة للمتقین...

صدق اللهقصص 83
3صلوات...

آرشیو قرار شب های جمعه

۲ نظر پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

دوشنبه شب که به بهانه بی خوابی و به سبب بی حوصلگی درس خواندن و به یاد قدیم ترها تا پاسی از شب نشستم پای برنامه "نود"، غبطه خوردم به حال جوانی که از کرمانشاه با موتور آمده بود، یا جماعت دوستانی که از ایلام آمده بودند یا پسربچه ای که ... همه برای تماشای "شهرآورد پایتخت"!
گشتم دنبال محبوبی که به خاطرش یک شب حاضر باشم با یک لا قبا و گشنه کنار خیابان بخوابم، یا عملی که به شوقش حاضر باشم صدها کیلومتر گز کنم و این میان بخش "توجیه گر" مغزم هم ساکت و بی کار بنشیند و اجازه دهد ...

پ.ن.  ... مَا لَکُمْ إِذَا قِیلَ لَکُمُ انفِرُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الأَرْضِ ...

۴ نظر چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

قدمی نمانده با این پا...

“وصال” یار نه آن می کند که بتوان گفت

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد                                          که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر                                                 به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی                                     که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت                                           که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست                         تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز...

***

وقتی عازم زیارت شده ای و به روبروی ضریح مبارکش می رسی این پا دیگر پای خودت نیست! تو ایستاده ای و تماشا می کنی و این مسیر برای خودش پیش می رود. معمولا اگر تا آن زمان هم به فکرش نیفتاده باشی کتاب دعایی دست و پا می کنی، هول می شوی از این بی آمادگی و شروع می کنی خواندن زیارت. روبه ضریح و پشت به قبله، پیش تر می روی، نزدیک ضریح می شوی، فشار جمعیت اجازه توقف نمی دهد، دعا می خوانی، بالای سر، پایین پا، دوباره برمی گردی بالای سر، دو رکعتی ادا می کنی با چاشنی یس و الرحمن، دو رکعت هم به نیابت همه عزیزان و آن هایی که التماس دعا گفته اند، زیرچشمی به ضریح نگاه می کنی و مطمئن که می شوی از رعایت آداب زیارت و ادای اعمال منقول، سفره دل را کامل تر باز می کنی... از فاصله ها می نالی، از خودت شکایت می کنی که زیرپا گذاشتی قول و قرارهای سفر قبل را، از گره ها می گویی و...

***

- سخت است نوشتن از آن لحظات. باید دعا کنیم قسمتمان کنند، سربلند! -

***

مثل بیماری که از اتاق عمل تازه بیرون آمده آرام آرام دور می شوی از ضریح. دوره نقاهت را یا در دارالزهد طی می کنی، یا برمی گردی گوهرشاد و تکیه می دهی به دیوار و رو به گنبد، یا سری به بهشت ثامن می زنی و دیداری تازه می کنی با دوستی قدیمی، یا سری به کفترها می زنی، یا سقاخانه... یا هم مثل دیوانه ها دور تا دور حرم شروع می کنی به قدم زدن...

***

خداوند حفظ کند عالمِ عاملِ روشن ضمیرِ شهر ما را، که در زیارتی که قسمت شد چند شبی در رواق کناری مسجد گوهرشاد پای سخنانش بنشینیم هم همان را گفت که همیشه می گوید، وقتی پرسیدند: چه عملی انجام دهیم در جوار حریم رضوی که مقبول تر افتد در آستان حضرت؟ نه ذکری گفت، نه وردی آموزش داد و نه عملی افزود به مفاتیح. بی درنگ گفت: عمل به واجبات و ترک محرمات...
یا اهل التقوی و المغفره! به حق علی ابن موسی الرضا - علیهما السلام - و اجداد و فرزندان بزرگوارش - علیهم السلام - ما را نیز اهل تقوا کن شاید به این طریق گوشه چشمی...

***

به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست
زیارت و شفاعتش نصیب همه خادمان و شیعیان و  دوست داران درگاهش باد، ان شاءالله!

                                                                                                  پایان یافت، به امید پذیرش...

هفت قدم فاصله - تا راه آهنی
 شش قدم فاصله - آهنی دوست داشتنی
پنج قدم فاصله - لحظه دیدار نزدیک است...
چهار قدم فاصله - یا اباالجواد
سه قدم فاصله - بر آستان جانان...
دو قدم فاصله - قطعه ای از بهشتیک قدم فاصله - یک قدم بر سر وجود نهی...
 

۷ نظر دوشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

 
عن علی بن موسی الرضا -علیه آلاف التحیه و الثناء-:

...الامام الانیس الرفیق و الوالد الشفیق والاخ الشقیق والام البرة بالوالد الصغیر...

...امام؛ رفیق همدم، پدر مهربان، برادر همدل و مادر دلسوز به کودک است...

کافی جلد 1 صفحه 286

بسم الله الرحمن الرحیم

قَالُواْ یَا أَبَانَا!
اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ...

یوسف 97


پ.ن۱.  ذکر  یَا أَبَانَا گرفته ام این شب و روزها... گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت...
پ.ن۲. عید مبارک!
پ.ن۳.
سفرنامه ای برای تمام پابوسی ها...

۲ نظر دوشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین
- یک قدم فاصله

یک قدم بر سر وجود نهی...

آرام برمی خیزی. تجدید وضو با آب حوض وسط مسجد گوهرشاد عجیب کیفورت می کند، مخصوصا در هوای سرد. یک لیوان آب از آب خوری های کنار حوض سر می کشی و آماده می شوی!
کفش ها را که مدت هاست کنده ای، در دست می گیری. بعضی اوقات دوست داری پوتین به پایت می بود تا بند دو لنگه  را به هم گره می زدی و بر گردن می انداختی...

***

در تمام این سال ها کفشداری یازده میعادگاهت بوده با تمام عزیزانی که با آن ها همسفر بوده ای. از همان دوران دانش آموزی که یاد گرفتی محل کفشداری یازده را تا مسافرت های خانوادگی که با مردان فامیل قرار گذاشته ای دور و اطرافش. ناجوانمردی می دانی یاد نکردن از آن ها را. به یاد و نیت تک تکشان بسم الله و بالله... می گویی و وارد می شوی.
سپردن کفش به کفشداری از شر دست و پاگیر بودن کفش در زیارت خلاصت می کند و از طرفی مقیدت می کند که از همان درب هم خارج شوی. تصمیم می گیری و راه می افتی.

***

از کفشداری که رد شدی، دو راه داری، به یمین و یسار. در مسیر جمعیت که قرار بگیری کشیده می شوی به سمت چپ. گاهی آن قدر سریع این اتفاق می افتد که فرصت تصمیم گیری از دستت رفته و ناگهان حس می کنی زیر پایت خالی شده. این هم یکی از همان پله ها بوده که قرار بوده نزولت دهد از همه منیت ها و صعودت دهد در عوالم. اگر بی هوا به آن برخورده باشی در حکم سقلمه ای عمل می کند تا آخرین نهیب را بزند... یک پیچ بیش تر باقی نمانده. آماده ای یا نه...؟

***

چشمت را نیمه باز نگاه داشته ای و سرت را به زیر. سه چهار گام بیش تر باقی نمانده. حس ثانیه های قبل امتحان را داری که یاد همه گذشته و کارهایی که باید می کردی و نکردی می افتی. دوست داری بیشتر طول بکشد از یک طرف ولی تمام این مسیر را آمده ای برای این لحظه. دل را به دریا می زنی و درجا می چرخی به صورتی که پشتت به قبله باشد. فشار جمعیت و تذکر خادم حرم اجازه وقوف بیشتر را نمی دهد. سرت را بلند می کنی و همین طور که سلام می دهی از در داخل می شوی. این سه پله ی آخر را با وسواس بیشتری پایین می آیی...

***

سخت است نوشتن این لحظات،نفس گیر، عجیب! انگار باید تمام این سطور را سبز رنگ می کردم...

 ادامه دارد اگر اجازه دهند...
هفت قدم فاصله - تا راه آهنی
 شش قدم فاصله - آهنی دوست داشتنی
پنج قدم فاصله - لحظه دیدار نزدیک است...
چهار قدم فاصله - یا اباالجواد
سه قدم فاصله - بر آستان جانان...
دو قدم فاصله - قطعه ای از بهشت

۳ نظر يكشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین
- دو قدم فاصله

قطعه ای از بهشت

باید بایستی و آماده تر شوی. اصلا اینجا خلوت تر هم هست از دور ضریح. هرچند ضریح و این که تا می توانی نزدیک شوی لذتی دیگر دارد برای خودش، اما ترجیح می دهی چند لحظه ای اینجا خلوت کنی، با خودت و امامت، یا بهتر که فکر می کنی، با پدرت...
شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد                                                جدا ز دامی مادر به دام دانه بیفتد
شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را                             برای گریه اش اینک سراغ به فکر شانه بیفتد
درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش                                که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد
شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد                                     ویا به پای خودش دست تازیانه بیفتد
                                                                         ...
به حال آن که برون از بهشت گشته عجب نیست                        که در جهنم غربت به یاد خانه بیفتد...

***

از دوست داشتنی ترین مکان های این دنیا برای من، مسجد جامع گوهرشاد است، وقتی هنوز وارد ایوان مقصوره نشدی، در هر دو طرفت سکویی است ورودی به ایوان و دیوار کوتاهی که ایوان را جدا کرده از مسجد. عجب لذتی دارد نشستن روی این سکو و تکیه دادن به دیوار و تماشای گنبد...
(و چقدر اضافی به نظر می رسد کابین فلزی که در مسیر دید گنبد قرار گرفته برای تویی که بی هیچ واسطه  می خواهی اش...- خدا می داند که در آن صبح سرد بهمن ماه مشهد، در اوج خلوتی حرم چقدر تلاش کردم که تنها عکسی که در حرم گرفته ام در تمام عمر خالی باشد از حضور کابین!- )

***

جمعیت فراوان، ولی آرام آرام و با احترام از ورودی مسجد داخل می شوند. هرکس رویه ای دارد برای خود. چیزی که مشترک است این میان ادب است و آرامش. قیافه و طرز لباس پوشیدن ها حداقل تمایزی می دهد بینشان به ظاهر ولی چقدر اینجا مهربان ترند همه با هم! خاصیت بهشت است دیگر!

***

به خودت که می آیی می بینی شاید ساعتی گذشته است و نشسته ای هنوز. گاه گاهی هم که آشنایی رد می شود، اغلب کفایت می کند به سلام و علیکی دورادور و می رود گوشه ای برای خودش پیدا کند. کم کم باید بلند شوی و قدم های آخر را برداری. همه جور بویی حس می شود در این حریم، اگر شامه ات دست کاری نشده باشد در این روزگار؛ بوی عطر یاس، بوی سیب...

ادامه دارد اگر اجازه دهند...هفت قدم فاصله - تا راه آهنی
 شش قدم فاصله - آهنی دوست داشتنی
پنج قدم فاصله - لحظه دیدار نزدیک است...
چهار قدم فاصله - یا اباالجواد
سه قدم فاصله - بر آستان جانان...

۴ نظر شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

- سه قدم فاصله

بر آستان جانان...

آرام زیر لب به خادم مامور درب ورودی جوابی می دهی و وارد می شوی. سر به زیر می ایستی رو به گنبد و کم کم سعی می کنی سر را بالا آوری.
اولین نگاه به کعبه، انصافا پای آدمی را سست می کند. راهی نمی بینی جز سجده. اینجا کمر خم می شود. گاه گاه بزرگی که از کنارت رد می شود خود به خود به احترامش می ایستی. انگار نمی توان روی زمین بود. اینجا انگار نمی توان قدبرافراشته ماند. باید خم شد. باید شکست در برابر این عظمت، و این عطوفت...

***

بزرگان علما نظرات گوناگون دارند در باب محدوده حرم در ابواب فقهی. اینجا بحث فقه و مترتب شدن حکمی نیست. بحث اخلاق و ادب ورود به "بیوت النبی" است. این است که گاهی عده ای مکان های دیگری را انتخاب می کنند برای اذن دخول خواندن. آن جایی اذن دخول باید خواند که قصد "دخول" داری، به معنای تام! وقتی که از ته دل بگویی اعتقد حرمه صاحب هذا المشهد الشریف فی غیبته کما اعتقدها فی حضرته... آن زمان که با تمام وجود بپرسی أأدخل یا حجه الله...؟... هرچند که اعتراف کنی در آخر که فإن لم اکن اهلا لذلک فانت أهل لذلک... امان از چشمه ای که خشک شده باشد...

***

سنگ های صحن جامع همیشه پاک و صیقلی است. کمال هم نشین است لابد... آرام روی سنگ ها قدم می گذاری و حرکت می کنی. به هر ورودی که می رسی یکی دو پله ای باید نزول کنی. هنوز پله های زیادی مانده تا رسیدن به مقصد اما از همین جا باید نزول کنی از منیت ها و صعود کنی در عوالم، تا آماده شوی برای دیدار...
به سمت صحن قدس!

***

هر زمان سال که عازم زیارت شوی، گوشه کنارهای صحن قدس و ورودی گوهرشاد عده ای دم گرفته اند. یا دانش آموزانی اند که دست جمع نوایی را زمزمه می کنند، یا جوان ترهایی که به عشق حرم اربابشان در برابر گنبد فرزندش به سینه می زنند یا دل شکستگانی که روضه ای می خوانند یا آمده اند برای زیارت وداع. هرکدام حال و هوایی دارند. این آخری تلنگری می زند که نهایتا چند زیارت که بگذرد تو هم گوشه ای نشستی و جان می کنی تا وداع کنی، جان!

***

در همین حال و هوا از راهرو کنار ایوان مقصوره گذشته ای و رسیده ای به مسجد جامع گوهرشاد. پله های آخر نزول و صعود است. باید بایستی و آماده تر شوی...

ادامه دارد اگر اجازه دهند...
هفت قدم فاصله - تا راه آهنی
 شش قدم فاصله - آهنی دوست داشتنی
پنج قدم فاصله - لحظه دیدار نزدیک است...
چهار قدم فاصله - یا اباالجواد

۲ نظر شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

- چهار قدم فاصله

یا اباالجواد (ع) ...

وارد شدن به حریم کبریایی احتیاج به آمادگی دارد، اما همچین که نزدیک می شوی احساست برانگیخته می شود. کار ما احساس است و کار چون علامه ای یقین، که می گفت "لطف امام رضا-علیه السلام- محسوس است." اما گاه گاهی می شود که در رابطه با هر عزیزی دوست داری خودت را شیرین کنی. از مسیری وارد شوی که شاید دوست تر دارد.
نامگذاری "باب الجواد" نه وحی بوده و نه استدلال. یحتمل کار اهل دلی بوده، برای افرادی مثل من که هربار آمده اند و رفته اند و همان که بودند مانده اند، اما دوباره که برگشته اند خجالت کشیده اند و از "باب"ی وارد شده اند که شاید این سال ها لااقل به حرمت نامش گوشه چشمی به آن شده باشد؛ هرچند که خود حضرتش فرمود: الامام، الانیس الرفیق و الوالد الشفیق و الاخ الشقیق (همدل)...

***

هم کتابخانه دست راست برایم جذابیت داشته همیشه، و هم فروشگاه محصولات هنری دست چپ. دیدن آن ها را حواله می کنم به بعد از زیارت. حتی شلوغی فروشگاه و بوی اشترودل اینجا رنگ باید ببازند!
در مسیر خیابان تا بازرسی، همه آرام ترند. خبری از ماشین و مغازه های کنار خیابان که نیست، هیچ؛ بقیه یا عازم زیارت اند یا هنوز در حال و هوای زیارت. این است که کم کم سر بلند می کنی. کم کمک نور طلایی گنبد جلوه گری می کند. آرام آرام پیش می روی، ذکر می گویی. یا تسبیح و تنزیه حضرت حق می کنی یا ذکر بدی های خودت! تقبیح خودت بابت عهدهایی که بستی و شکستی. شاید دوست داری بداند که می دانی ناراحتیِ. فراموش نکرده ای زخم هایت را و با این حال بازگشته ای، زیر لب زمزمه می کنی:


جز آستان توام در جهان پناهی نیست                      سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست...

***

قشنگی پروسه ورود به حرم این است که تنوع دارد! عادت نمی کنی که همیشه از یک در وارد شوی! امروز ظهر از سمت راست برادران را عبور می دهند، غروب از میانه مسیر، فردا از سمت چپ، فردا شب... پاسبانی حرم هم صفایی دارد. اگر روزی قسمتم می شد نوکری درگاه، دوست داشتم خادم درب ورودی بایستم. خالصانه ترین احساس، احساس لحظه دیدار است. انگار کسی که از دور عزیزی را دیده باشد. لحظه شماری می کند برای قرار گرفتن در آغوشش.
معمولا هم این است که خادمین درهای ورودی دوست داشتنی ترند. این اواخر که واقعا فقط تبرک می کنند لباس و بدن زائران را! سلامی می دهی و خداقوت می گویی. اغلب جواب سلام می دهند و بعضی التماس دعا...

***

اینجا ابتدای حریم است. حتی اگر تا چند سال قبل اینجا چمن کاری های اطراف حرم بوده باشد، اما امروز حریم است. حرمت پیدا کرده این سنگ ها به واسطه اتصال. این خاک های روی سنگ ها...
دوباره سربه زیر می شوی...

ادامه دارد اگر اجازه دهند...
هفت قدم فاصله - تا راه آهنی
 شش قدم فاصله - آهنی دوست داشتنی
پنج قدم فاصله - لحظه دیدار نزدیک است...

۲ نظر جمعه ۲۳ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

-31-
بسم الله

قل:من یرزقکم من السماءوالأرض؟
أمن یملک السمع والأبصار؟
ومن یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی؟
ومن یدبر الأمر؟
فسیقولون الله!
فقل:أفلا تتقون؟...

صدق الله31یونس
برای هم دعا کنیم...

آرشیو قرار شب های جمعه

۴ نظر پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

- پنج قدم فاصله

لحظه دیدار نزدیک است...

از چیزهایی که همیشه وقتی به مشهد می رسم و آماده زیارت می شوم تازه یادم می افتد، آدابی است که وارد شده برای شخصی که عازم مشهد الرضا -علیه السلام- است. تازه یادم می افتد که روزه ای وارد شده سه روز قبل سفر، غسلی، ذکری هنگام خروج از منزل و... هربار هم نیت می کنم برای بار بعد و بار بعد همان آش و ...

***

حتی اگر زیاد هم مبادی نباشی به ادب غسل زیارت و پوشیدن جامه های تمیز، بار اول که می روی برای زیارت سعی می کنی رعایت کنی. مثل اول مهر که لباس های تمیز می پوشیدیم برای رفتن به مدرسه ای که فضایش همان فضاست و معلمان و کادرش همان... ولی خب، اول مهر بود!
حتی اگر همیشه اهل حرف زدن و شلوغ کردن باشی در مسیر حرم، دلت نمی آید بار اول به جک گفتن و خاطره تعریف کردن بگذرانی مسیر را. حتی معجون های تابستان و شیرکاکائوهای داغ زمستان هم اغوایت نمی کنند.
سخت است حرکت در بین مردمی که گناهی هم ندارند، آمده اند برای خرید سوغاتی، یا زیارتشان تمام شده و در حال برگشتن هستند و لاجرم به فکر وعده غذایی بعدی، برای تو که در مسیر دیداری. حق می دهی به آن ها، لاجرم یا به خیابان که خلوت تر است می زنی، یا سر را پایین می گیری و...

***

فرقی نمی کند کدام سمت حرم مستقر شده باشی. نمی دانم همه تهرانی ها سمت خیابان امام رضا -علیه السلام- و خیابان خسروی مستقر می شوند، یا ما عادت کرده ایم؟ جواب هرچه که باشد، من اما عادت کرده ام حرکت پشت به قبله، رو به حرم را. یا شلوغی خیابان امام رضا-علیه السلام- بوده و مغازه ها و ماشین ها و معجون فروشی های کنار خیابان، یا کوچه های تنگ منتهی به بازار سرشور و باز هم مغازه ها و ماشین هایی که گره می خورند در هم، به خاطر یک طرفه بودن اوایل بازار...

***

آورده که زائر بهتر است آهسته گام بردارد در مسیر حرم، به تسبیح و تنزیه مشغول باشد و...
لذت ندیدن خانه کعبه تا رسیدن به دور حیاط مسجدالحرام آنقدر شیرین زیر زبانت مانده که زیارت هرکدام از اولیاءالله-علیهم السلام- که می روی هم شرم می کنی از نگاه از دور. سر پایین می گیری و آرام آرام پیش می روی. به "غم دل"ی فکر می کنی که می خواهی بگویی، با این که می دانی "که غم از دل برود..."...
چشم که بر هم بزنی رسیده ای به ابتدای باب الجواد-علیه السلام-. نفهمیده ای که این مسیر را چگونه آمده ای تا اینجا...

ادامه دارد اگر اجازه دهند...

هفت قدم فاصله - تا راه آهنی
 شش قدم فاصله - آهنی دوست داشتنی

۳ نظر پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

- شش قدم فاصله

آهنی دوست داشتنی

برای کسی مثل من که تا مدت های مدیدی فقط با دوستانش، آن هم در دوران پر شر و شور دانش آموزی سوار قطار شده باشد، تا پایان عمر فرقی نمی کند که با چه کسانی هم سفر شده است، در همان قطارها. عادت ها، همان عادت های آن دوران است. هنوز قطار راه نیفتاده لباس راحت می پوشم، دمپایی را در می آورم از ساک، کیف پتوهای قطار را زیر تخت های طبقه پایین می چپانم و تخت های طبقات بالاتر را جمع می کنم تا نور مهتابی سقفی -اگر سالم باشد البته!- مستقیم و کامل به ردیف پایین برسد. مطمئن می شوم که مثل همیشه رادیو قطار خراب است. نردبان را زیر تخت جا می دهم و ساک ها را بالای در...
قطار که راه می افتد، راه رفتن های بین کوپه ای من شروع می شود. نشیمن ندارم در هیچ کوپه ای! انگار می خواهم سرم را گرم کنم تا تاریکی هوا.
هوا که تاریک می شود، مخصوصا از ساعتی که که همه یا خوابند یا آرام در کوپه ها مشغول صحبتند و عبور و مرورها کمتر شده، پشت پنجره های واگن می ایستم و به نورهای دوردست نگاه می کنم. نگاه می کنم به آتشی که کنار کلبه ای روشن شده تا کمی اطراف آن را نور داده باشد. به این فکر می کنم که چه حسی دارد ساکن آن آلونک، تنها و آرام و دور از دغدغه های زندگی شهری در دل شب!
به کامیون های در مسیر جاده نگاه می کنم. سعی می کنم حدس بزنم الان چه گوش می دهد یا در چه فکری است.
شاید همه این ها برای این است که آرام تر شوم. مسیر طولانی است و شوق رسیدن به مقصد فراوان...
گاه گاهی در کوپه دراز می کشم تا نماز صبح. خواب بعد نماز معمولا اجتناب ناپذیر است با توجه به بیداری شب و برنامه های فردا.
چند دقیقه یک بار بلند می شوم. منتظر صدای مسئول واگنم. دوست دارم او بیدارم کند و بگوید: "ملافه هاتونو بدید! رسیدیم!" جالب است که همیشه نیم ساعت تا مقصد مانده و این نیم ساعت یک ساعت و نیم طول می کشد، همیشه...

ادامه دارد اگر اجازه دهند...
هفت قدم فاصله - تا راه آهنی

۲ نظر چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

ـ هفت قدم فاصله

 تا راه آهنی...

کوچک تر که بودیم، سال های دبستان، همیشه با آبجی خانم متحد می شدیم که به خانوده اعتراض کنیم که چرا ما همیشه تعطیلات مشهد می رویم و شمال نمی رویم! اقتضای کودکی بود یا کار از جای دیگری آب می خورد، نمی دانم!
زد و شش سال پیاپی آقا نطلبیدند. این نطلبیدن را هیچ گاه حس نکردم، اقتضای کودکی بود یا کار از جای دیگری آب می خورد، نمی دانم تا گذشت و رسید به سال های راهنمایی و دومین سال که تشویق شدیم از طرف مدرسه به اردوی مشهد. آن روزها بیشتر منتظر روز حرکت بودم، نه به خاطر زیارت، بیشتر از این بابت که اولین بار بود در عمرم که قطار سوار می شدم...

***

... (سه نقطه برای تمام آن سفر، و همه سفرهای دیگر که فهماندند به من، رنج نطلبیدن را)

***

این روزها ترجیح می دهم سفرهای بین شهری غیر از مشهدالرضا را با وجود فشار سفر با اتوبوس و تحمل درد قدیمی و استراحت چند روزه بعدش، با وسیله ای غیر از قطار بروم. لحظه ورودم به قطار، صرف نظر از مقصد، حس زیارت و پرواز دست می دهد. وای که چی گذشت در قطار تهران - بندرعباس آن سال...
نه فقط قطار، که اتوبوس های "بیمارستان شریعتی - راه آهن" هم!
اصلا دوست دارم این مسیر یگانه باشد، به قول علما Unique باشد. یک قسمتی از این دنیای مادی و اسباب و وسایلش را نذر کنم برای روزهایی که می روم به پابوس، و روزهایی که دلم تنگ شده برای نفس کشیدن در حرم...
اقتضای لجبازی های کودکانه است یا کار از جای دیگری آب می خورد،... می­دانم!

ادامه دارد اگر اجازه دهند...

۱ نظر سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد...

پ.ن. اگر دست خود حافظ بود، شاید ترجیح میداد روز بزرگداشتش در اردی­بهشت باشد به جای مهر و پاییز و ...

۴ نظر دوشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

بعضی اوقات تا بعضی ها رو نبینی، خوب شیرفهم نمی شوی که چقدر دلت برایشان تنگ شده؛
چقدر مهم اند در زندگی ات؛
و چقدر آرام تر می شوی با چند دقیقه ای سرپایی، جلوی درب خانه و بی قید، حرف زدن و دیدنشان...

پ.ن. خوش آمدی اخوی! هم امشب، هم اینجا برای اولین بار

۳ نظر يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

 

زنگ زده بعد از عمری!
میگه: شناختی؟ ... شنیدم می خای مدیریت امور شهری بخونی!
میگم: نه! کی گفته؟ می خام ... بخونم.
میگه: اِ؟! فلانی گفت. چی هست حالا؟ چی داره کنکورش؟
میگم: ...
میگه: آهان! ظرفیتش چطوره؟ سخته قبولیش نه؟
میگم: ... اهل خوندن باشی ان شاءالله قبولی.
میگه: آهان... خوبه. حالا این درس ... چیه میاد تو کنکورش؟میگم: ...
میگه: آهان... پس امروز فردا میام بپرسم چی باید خوند برای کنکور.
میگم: در خدمتم...

۲ نظر يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

-30- به بهانه ای...
بسم الله

أمن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء و یجعلکم خلفاء الارض؟
أإله مع الله؟
قلیلا ما تذکرون...

صدق الله
همین الآن لطف کنید و برای شفای عاجل حنانه کوچولو دعا کنید...

۱ نظر شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

آقای مجری به کلاه قرمزی گفته باید بری درس بخونی. کلاه قرمزی هم اومده تا پسرخاله باهاش ریاضی کار کنه (نقل به مضمون)

پسرخاله: پرتقال فروشی، پرتقال می فروخت از قرار کیلویی بیست ریال...
کلاه قرمزی: بیست ریال؟ همین پرتقال ها رو خریدم من کیلویی چهل ریال...
پسرخاله: بنویس میگم. حسابه خوب! درسه!
کلاه قرمزی: درس دروغ یادم میدی؟! درس خوف یادم بده آدم خوفی {خوبی} بشم!

پ.ن1. واقعا از دیدنش سیر نشدم! این نکته رو هم آخرین بار ازش کشف کردم!
پ.ن2. سوال برنامه رو تو مغازه دیدم. فقط دوست دارم بدونم کلاه قرمزی با چه اختلافی پیشی گرفت!

 

۰ نظر جمعه ۱۶ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

 

چاره ای نیست از اینکه باید به سوی خدا برویم...
اگر به سوی خدا نرفتیم، موانع هم اگر رفع بشود، موقتاً رفع می شود،
دائماً رفع نمی شود...

                                                                   حضرت آیت الله بهجت -رضوان الله تعالی علیه-


پ.ن. رحمۀ للعالمین - صلی الله علیه و آله - فرمود:

ألا اخبرکم بدائکم و دوائکم؟
دائکم الذنوب و دوائکم الاستغفار...

۰ نظر جمعه ۱۶ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین

-29-
بسم الله الرحمن الرحیم

یا أیها الذین آمنوا!
إن تتقوا الله یجعل لکم فرقانا،
و یکفر عنکم سیئاتکم،
و یغفر لکم،
والله ذو الفضل العظیم...

صدق الله العلی العظیم
انفال29
3صلوات تقدیم به همه شهدای اسلام

پ.ن. قرار هفته قبل

۰ نظر پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۹
امیرحسین