تمام این دو سه روزی که کارم شده بود چک کردن سایت رجا برای بلیت قطار، فکر و ذکرم به رسیدن بود. چشمم به خانه های خاکستری شده ی قطارهای پُر عادت نکرد. منتظر نیم نگاهت مانده بودم، تا یکی از ردیف ها را سفید کردی برایم!
هرچند که تا لحظه ای که در راهروی بعد از کفشداری 11 اذن دخول حریمت را نخوانم دلم آرام نمی شود، اما همین دل ِ ناآرام شروع کرده به خیال بافی... که لابد مستقیم از راه آهن به پابوست برسیم. اصلا تا آن جا حرف نزنیم! تا رسیدیم روبه روی گنبدت، اول به شما سلام کنیم و بعد به هم! آرام آرام قدم بزنیم از چهارراه شهدا به سمت حرم و یکی یکی صحن ها را قدم بزنیم تا مسجد گوهرشاد و بانو بماند کنار ایوان مقصوره و امین الله بخواند و من برسم به راهروی بعد از کفشداری و مویه کنم که فأذن لی یا مولای فی الدّخول، افضل ما أدنت لأحدٍ من اولیائک. فإن لم أکن اهلاً لذلک، فأنت أهلٌ لذلک...
فأنت أهلٌ لذلک...
فأنت أهلٌ لذلک...
پ.ن. برکتِ رزقی که خودشان قسمت آدم کنند را هم خودشان باید بدهند! دعاگوییم اگر بپذیرندمان ان شاءالله.
چشم، به راه...