بسی تیر و دی ماه و اردیبهشتبرآید که ما خاک باشیم و خشت...
پ.ن. به تناسب تقویم و جنبش دوستان!
از سعدی علیه الرحمه
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشتبرآید که ما خاک باشیم و خشت...
پ.ن. به تناسب تقویم و جنبش دوستان!
از سعدی علیه الرحمه
راه بهشت از طرف خانهی علی است
ای عاشقان نشانی از این مستقیمتر؟
* خوب میدانستند در ِ کدام خانه را باید...
پ.ن. بیت از سودابه مهیجی
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند، نه بایدها!
هر روز بیتو روز مباداست...
* قیصر امین پور
...
ما بالُکم تَفرَحونَ بِالیَسیرِ مِن الدّنیا تُدرِکونَه،
و لایَحزُنُکم الکثیرُ مِن الآخِرةِ تُحرَمونَه؟!
...
شما را چه شده که به اندکی از دنیا که به دست میآورید شاد میشوید،
و به بسیاری از آخرت که از دست میدهید غصهدار نمیگردید؟!
...
خطبه 112برای شیعیان مظلوم اول مظلوم عالم دعا کنیم...
این روزهای گذشته که در و دیوار شهر و برنامههای سیما و پستهای وبلاگها و ... پر شده بود از عکس و نام و یادت، دلم لک زده بود برای دیوار آبی رنگ اتاقی که دو سال در زیرزمین در آن کار میکردیم. روی چند کاغذ زرد رنگ که به هم چسبانده بود، به خط خوش نوشته بود و روی دیوار چسبانده بود که:
جهان در آستانهی عصر نور است و آنکه دلش با حق باشد، آثار این نزدیکی را در همه جا باز خواهد یافت
این روزها دنبال آن کاغذها می گردم، برای بالای سرم...
روز اولی که آمدی و میزبان شدی و آمده بودم برای دیدنت، هیچ فکر نمیکردم بعد از آن هر از چند گاهی که دلم میگیرد یا میخواهیم با "عزیز"ی هم کلام شویم، میعادگاهمان بشود مزار تو و درختانی که اطراف بوستان وجودت قدبرافراشتهاند.
بعد از تو دیگر نمیترسم از قدم زدن در بوستانی در غرب این کلان شهر!
از آن روز وجدان کردهام پیامی را که رهبر فرزانه ام به مناسبت حضور تو و دوستانت دادند، "پیکر مطهّر و معطّر شهیدان هر جا آرام گیرد، یاد مبارک و آرامبخش و بهجتانگیز خود را در فضا میپراکند و صفا و معنویت میآفریند."امروز، " ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهای ، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش..."
مزار شهدای بوستان نهج البلاغه - ساعت ۱۱:۴۵هجدهم فروردین
پ.ن. تغییراتی در راه این جاست! ان شاءالله...
و اعلَموا أنّ ما نَقَص مِن الدّنیا و زادَ فِی الآخِرةِ
خَیرٌ مِمّا نَقَص مِنَ الآخِرةِ و زادَ فی الدّنیا.
فَکَم مِن مَنقوص رابح، و مَزیدٍ خاسر...
بدانید آنچه از دنیای شما کم شود و به آخرت اضافه گردد
بهتر است از اینکه از آخرتتان کم گردد و به دنیاتان اضافه.
چه بسا کم شدهای که سودبَر است و اضافه شدهای که زیانکار است...
خطبه۱۱۳
میگفت "صبحها که برای نماز صبح بیدار میکنی تا تموم شدن فایلی که پخش میکنی مینشینم، بعد میرم سراغ وضو." انگار حرف دل بود، حوالی اذان صبح. چیزی تو مایههای دعای عهد، وقتی میگفت " سلام من به تو، ای معنی سلام، ایشالا با شما، امشب، راهی کربلا..."***
آخرش هم متوجه نشدم کدوم یکی از بچهها شعر رو بهشون یاد داده بود. گروه فرهنگی که زیاد خبر نداشت. فقط بچههای روستا رو از دور میدیدم که دور هم جمع شده اند و همخوانی میکنند: " آرزومه، همیشه یاور تو باشم، میون لشگر تو باشم، علی اکبر تو باشم..."
***
شاید زیاد نتونم با مداحش ارتباط برقرار کنم ولی باید اعتراف کنم دلم برای همخوانی بچهها تنگ شده. مخصوصا شب تحویل سال که دسته جمعی گوشه سالن دم گرفته بودند: " منم و یه چشم بارونی، یه عمری دلخونی، خودت که میدونی... تویی و یه عالمه رحمت، اگه کنی دعوت، میام به مهمونی... آقا! ببین که غم دارم، شوق حرم دارم، چشم کرم دارم... "
اینکه از اصل این فایل قشنگتر میخواندند که شکی نیست!
هرقدر هم که "حمید " اصرار کند که صدای خوبی ندارد، هرقدر هم که چفیهای که محسن روی سرش کشیده بود از یادم برود، هرقدر هم که هق هق هایی که از گوشه کنار حسینیه بلند می شد را فراموش کنم، هرقدر هم که شعلهای که این شعر آن شب ایجاد کرد از یادم برود...؛ ولی این شعر، آن همخوانی ثبت شده در ذهن حسینیه رومه...
***
قبول دارم که تنها صدا نیست که میماند اما تجربه این چند سال نشان داده صدا بهترین چیزی است که میماند!
این وسط "وعدهی ما کربلا انشاء الله"چیز دیگری است! که یک بار گلایه کردم به رفیقی که زودتر داشت میرفت "روی تل زینبیه" به استنادش! که "زیر پای شاه بیسر" مرا یاد تمام هم سفران جهادیام انداخت...
هر پدیدهای که رشد و پختگی "مایکروویو"ی را برای خود برگزیند، ناچار است همزمان با ویژگیهای خوب و دوست داشتنی این رشد سریع و گاهی خارقالعاده، خود را برای تقابل با تبعات این فرایند نیز آماده کند؛
حال این پدیده میخواهد انقلابی باشد که بعد از تنها سی سال میخواهد قدرت اول منطقه باشد،
یا مجموعهای که قصد دارد بعد از چهار سال حرف بزند و گفتمان تولید کند و ...،
و یا باشگاهی که بعد از دو سال میخواهد برای قهرمانی در لیگ برتر بجنگد!،
یا حتی رفاقتی که بعد از فقط یک سال ...
اصل اعتقاد است به هدف که نتیجه اش می شود اعتقاد به این که وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَکَّلَ عَلَى اللّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَیْتُمُونَا وَعَلَى اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ ...
رونوشت:
پارک واقع در خیابان دانش شرقی - مشهد مقدس - دو بامداد
بوستان نهج البلاغه - تهران بزرگ! - یازده صبح
مجتمع مسکونی ن.د - دوازده ظهر
واللهِ ما أری عَبداً یتّقی تَقوی تَنفَعُهُ، حتّی یَخزُنَ لسانَهُ...
به خدا سوگند بندهی باتقوایی را نمیبینم که تقوایش او را سود دهد،
مگر آنکه زبانش را حفظ کند...
خطبه 175
علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق میکند که ماهی از بیآبی به دلیل طبیعی نمیمیرد. ماهی به خاطر بیآبی خودش را می کشد! خشم... عجز... تنهایی... اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بیدست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!
پ.ن. این کلمات یعنی بازگشت تکراری بعد از سفر جهادی! کجایی "مصطفی"...؟
جلسه پایانی مسافرت بود. طلبهای که شاید بشود گفت شوخترین فرد حاضر در مسافرت بود با همان لحن همیشگیاش - که ما را در انتظار خنده دیگری میگذاشت - گفت:
" فردا که رفتیم پابوس آقا، هرچی جمع کردیم این دو هفته - اگر تونسته باشیم حداقل چیز ناقابلی جمع کرده باشیم - امانت بسپاریم دست خود امام رضا. بخوایم هروقت خودشون دیدن لازممون شده خرجش کنند، که ما اسراف کاریم... "
***
امشب هرکس از اهالی ده را که میدیدم این ضرب المثل را میگفت: "کاش صد تا به ده بیاید و یکی از ده نرود." امشب حسینیه ما ساکت و آرام است و از حال و هوای هر شب آن خبری نیست. امشب یک لامپ را در حسینیه روشن گذاشتم. مادرم گفت: " خوب نیست شب اولی که بچهها رفته اند حسینیه تاریک باشد "...
اینها را مسئول مخابرات روستا نوشته بود، سال قبل، روز بازگشت ما. در تنها وبلاگ روستا...
***
ما مسافرت جهادی را " کم " نمیبینیم، حتی اگر گَرد پیریاش زود به چهرهمان نشسته باشد که آن وقت هنوز امیدواریم به لطف پروردگار و دلهای همیشه زلال همسفرانمان، خصوصاً جوانترهایشان، که جوانترها به آسمان نزدیکترند...
در باب مسافرت جهادی نوشتن، مثل خیلی دیگر از پدیدههایی که - با این سبک - تنها از دل مکتب روح الله برمیخیزد، نه کار نفس من است و نه قلم من را یارای این کار است. این چند نوشته هم ادای دِین و محبتی بود به بعضی از آنانی که این سالها بیش از خیلی از الگوهای تربیتی و آموزشی و ... از آنان آموختهام.
هرقدر هم که دسترسی به شبکه جهانی در روستا در این سالها برایمان مقدور شده باشد، اما بعید میدانم که آن روزها را به این خانه مجازی بگذرانم. پس انشاءالله تا پس از مسافرت و زیارت از اینجا دور خواهم بود.
یا أیها العزیز!
اوف لنا الکیل...
حدود یک بامداد بود، آخرین جلسه شورای معاونین مسافرت. بعد از چند ماه دویدن و پانزده روز پرفشار. تقریبا از اوایل جلسه تا انتهای آن پنج دقیقه بیدار شدم و حرفهایم را زدم و خوابیدم!
جلسه که تمام شد در مسیر دهیاری -محل برگزاری جلسه- و حسینیه روستا -محل اسکان- با حاج محمود همقدم شده بودیم. توی عالم خواب و بیداری گفتم: حاجی! تموم شد جهادی!
حاجی معمولا کم حرف بود. چه در جلسه، چه خارج آن. یک جمله کافی بود برای پریدن خواب تا صبح. "خدا کنه همه کارهایی که کردیم برای رضایت خدا بوده باشه، نه خوب انجام شدن مسئولیتمان..."
***
آنچه واضح است این است که مسئولین مسافرت آن قدر مشغلههای اجرایی دارند که شاید به ظاهر مثل بقیه از مسافرت استفاده نکنند، مگر در این لحظات!
سلام به همه مسئولین سفرهای جهادی، از ازل تا ابد!
- از اوصاف متقین -
صَبَروا أیّاماً قصیرةً،
أعقَبَتهُم راحةً طویلةً.
تجارةٌ مُربحَةٌ یسّرها لهم ربُّهم...
روزی چند در راه حق صبر کردند،
که برای آنان راحتی جاوید به دنبال آورد.
تجارتی سودآور که خداوند برایشان مهیا نمود...
خطبه 184
نزدیک مسافرت که میشدیم، یک گزارش مسافرت میگرفت دستش و راه میافتاد میرفت سراغ علما.
هرچند شاید مبلغ زیاد چشمگیر نبود، ولی همان را هم تا آخرهای سفر خرج نمیکرد.
" پولشان برکت میدهد، مثل دعایشان!" سید میگفت...
سلام و عرض ادب به همهی علما، خاصه عالم بزرگوار مسجد امام حسن مجتبی -علیه السلام- و بیت شریف رهبر فرزانه -مدظله العالی-
"اوس علی" نه دانشجوی دانشگاههای مشهور کشور است و نه فارغ التحصیل از آنها، نه طلبه است و نه... یک استاد بنای ساده است، اهل همان اطراف، خراسان جنوبی. دو جهادی نوروز آمده و چند تایی هم تابستان. نوروز امسال با هم پابوس امام رضا -ع- مشرف شدیم و تابستان پارسال با بچههای جهادی علم و صنعت پابوس ارباب رفت، پیاده...
بعد از استراحت ظهر تا آخر شب معمولا یا کتاب میخواند یا بچهها رو از گوشه سالن نگاه میکند. هرچند گاهی بعد از ظهرها هم کاری برای خودش جور میکند و مشغول آن میشود، تعمیر روشویی، سیمان کشی حیاط مدرسه یا ...
نزدیک عید که میشود بیشتر از همه حواسش به خانواده مددجویی است که در کنارش کار میکنیم. دقت میکند که چیزی از قلم نیفتد در هدایا. بیشتر از همه ما مراقب است که شأنشان حفظ شود و کسی بویی نبرد...
با ذکر "یا علی، یا علی" بچههای گروه است که تازه دستان "اوس علی" گرم میشود به کار. گاه گاهی با شعرهایی که میخوانند همراهی میکند و بعضی وقتها دیدهام که بغض و اشک امانش نمیدهد.
یادم نمیرود نوروز 88؛ چند ساعتی تا مراسم عروسی دخترش مانده بود ولی تا آخرین لحظات پیش بچهها ماند. تا آخرین لحظه قول میگرفت برای تابستان و نوروز آینده که فراموشش نکنیم...
خلاصه آنکه اوس علی بنا، حدود پنجاه ساله، عضو ثابت گروه جهادی ماست؛ همین!
برای اوس علی مختصرتر از این نمیشد نوشت! همیشه دوست داشتم از حضورش فیلم بسازم، برای دلِ خودم!
مسئولیت شهرداری شاید جهادیترین مسئولیت در یک مسافرت جهادی باشد! از صبح که همه تازه بیدار شدهاند باید شروع کنی؛ تا ظهر که همه سرکارند؛ تا عصر که همه استراحت میکنند؛ تا شب که همه مشغول صحبت و گفت و گو و بازی و ... هستند؛ تا نیمه شب که دوباره همه خوابیدهاند!
این وسط هم پیش میآید گاهی که کاری از زیردست شهردارها در برود...
جهادی، آنجاست که نیمه شب بلند شوی و ببینی کس دیگری مشغول نظافت سرویسهای بهداشتی است که شهردارها فراموش کردهاند. وقتی همه خوابند...
و اعلَموا
أنّه لیس لِهذا الجِلدِ الرّقیقِ صبرٌ عَلَی النّار.
فَارحَموا نُفوسَکُم...
فإنّکم قَد جَرّبتموها فی مَصائِب الدّنیا.
بدانید که این پوست نازک را طاقت بر آتش نیست.
پس به خود رحم کنید...
که شما خود را در دنیا به مصائب و رنجها امتحان کردهاید.
خطبه 182
از روز اولی که رفتیم سر کار، پیرزن میآمد و از مشکلاتش میگفت. از هفت - هشت بچهای که داشت و شوهرش که فوت کرده بود و پسر بزرگش که رفته بود سر کار و وضعیت زندگی و... دو تا مرغی که در حیاط برایش تخم میگذاشتند... گاهگاهی هم چای دم میگذاشت و برایمان میآورد. بعضی وقتها هم شکایت میکرد که چرا برای من خانه نمیسازید؟! ما هم که مشتی دانشآموز دبیرستانی کارگر ساده! جوابی نداشتیم!
***
روز آخر کاری، مسئول کار دیگری شدم و سر کار عمرانی نرفتم. نمیدانم اگر میرفتم با چه حالی برمیگشتم وقتی میدیدم پیرزن یکی از دو مرغش را سر بریده و برای نوجوانهایی که برای همسایه اش خانه میساختند کباب کرده...
سلام به این پیرزن که اولین خاطرات من از مسافرت جهادی را شکل داد...
رودبار - کرمان - نوروز 82
یک ساعت مانده بود به تحویل سال که متوجه شد بچهها در به در دنبال تلویزیون میگردند برای ده - پانزده دقیقه بعد از لحظه تحویل. رفت، تلویزیون و آنتن خانه خودش را آورد، نصب کرد و رفت!
***
نام خانوادگیشان کدخدازاده بود؛ هرچند خودش که کدخدا نبود، پدرش هم! کار خاصی هم قرار نبود برای خودش یا خانواده اش انجام دهیم. مسئولیتی هم در روستا نداشت. عضو ادارهای هم نبود که رئیسش مأمورش کرده باشد به همراهی ما.
وانت شخصیاش را که در اختیار ما قرار داد پانزده روز، خودش هم که تقریبا همیشه دم دست بود برای هرکاری که از دستش برمیآمد. روز آخر هم که خودش و پدرش وانتهایشان را برداشتند و تا لب جاده کیف ها و وسایل را رساندند. ما هم که هیچ نداشتیم برای تقدیر، جز تابلویی که به زور به او قبولاندیم...
سلام به این آقای کدخدازاده و همه مردانی که خدا آنها را میفرستد برای لحظههای سخت مسافرت جهادی!