از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

 

بسی تیر و دی ماه و اردی­بهشتبرآید که ما خاک باشیم و خشت...

 پ.ن. به تناسب تقویم و جنبش دوستان!
از سعدی علیه الرحمه

۱ نظر پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۰
امیرحسین

 

راه بهشت از طرف خانه­ی علی است
ای عاشقان نشانی از این مستقیم­تر؟

* خوب می­دانستند در ِ کدام خانه را باید...

 

پ.ن. بیت از سودابه مهیجی

۲ نظر شنبه ۲۷ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین

وقتی تو نیستی
نه هست­های ما چونان که بایدند، نه بایدها!
هر روز بی­تو روز مباداست...
* قیصر امین پور

"وقتی تو نیستی"...
"هست"ی برایمان نمانده در این روزگار
همه چیزمان نیستی است!
در این میان،
"باید" دیدن توست...
امان از غفلت ما، در این "روزهای مبادا"...
۲ نظر جمعه ۲۶ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین

...
ما بالُکم تَفرَحونَ بِالیَسیرِ مِن الدّنیا تُدرِکونَه،
و لایَحزُنُکم الکثیرُ مِن الآخِرةِ تُحرَمونَه؟!
...

شما را چه شده که به اندکی از دنیا که به دست می­آورید شاد می­شوید،
و به بسیاری از آخرت که از دست می­دهید غصه­دار نمی­گردید؟!
...

خطبه 112برای شیعیان مظلوم اول مظلوم عالم دعا کنیم...

آرشیو قرار شب های جمعه

۱ نظر پنجشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین

این روزهای گذشته که در و دیوار شهر و برنامه­های سیما و پست­های وبلاگ­ها و ... پر شده بود از عکس و نام و یادت، دلم لک زده بود برای دیوار آبی رنگ اتاقی که دو سال در زیرزمین در آن کار می­کردیم. روی چند کاغذ زرد رنگ که به هم چسبانده بود، به خط خوش نوشته بود و روی دیوار چسبانده بود که:

جهان در آستانه‌ی عصر نور است و آنکه دلش با حق باشد، آثار این نزدیکی را در همه جا باز خواهد یافت

این روزها دنبال آن کاغذها می گردم، برای بالای سرم...

 پ.ن. با تشکر از حاج سلمان بابت یافتن source این جمله!

۲ نظر شنبه ۲۰ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین


روز اولی که آمدی و میزبان شدی و آمده بودم برای دیدنت، هیچ فکر نمی­کردم بعد از آن هر از چند گاهی که دلم می­گیرد یا می­خواهیم با "عزیز"ی هم کلام شویم، میعادگاهمان بشود مزار تو و درختانی که اطراف بوستان وجودت قدبرافراشته­اند.
بعد از تو دیگر نمی­ترسم از قدم زدن در بوستانی در غرب این کلان شهر!
از آن روز وجدان کرده­ام پیامی را که رهبر فرزانه ام به مناسبت حضور تو و دوستانت دادند،
"پیکر مطهّر و معطّر شهیدان هر جا آرام گیرد، یاد مبارک و ‌آرامبخش و بهجت‌انگیز خود را در فضا می‌پراکند و صفا و معنویت می‌آفریند."امروز، " ای آنکه بر کرانه­ی ازلی و ابدی وجود برنشسته­ای ، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش..."



مزار شهدای بوستان نهج البلاغه - ساعت ۱۱:۴۵هجدهم فروردین

پ.ن. تغییراتی در راه این جاست! ان شاءالله...

۶ نظر جمعه ۱۹ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین


و اعلَموا أنّ ما نَقَص مِن الدّنیا و زادَ فِی الآخِرةِ
خَیرٌ مِمّا نَقَص مِنَ الآخِرةِ و زادَ فی الدّنیا.
فَکَم مِن مَنقوص رابح، و مَزیدٍ خاسر...

بدانید آن­چه از دنیای شما کم شود و به آخرت اضافه گردد
به­تر است از این­که از آخرتتان کم گردد و به دنیاتان اضافه.
چه بسا کم شده­ای که سودبَر است و اضافه شده­ای که زیان­کار است...
خطبه۱۱۳

آرشیو قرار شب های جمعه

۰ نظر پنجشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین


می­گفت "صبح­ها که برای نماز صبح بیدار می­کنی تا تموم شدن فایلی که پخش می­کنی می­نشینم، بعد میرم سراغ وضو." انگار حرف دل بود، حوالی اذان صبح. چیزی تو مایه­های دعای عهد، وقتی می­گفت " سلام من به تو، ای معنی سلام، ایشالا با شما، امشب، راهی کربلا..."***
آخرش هم متوجه نشدم کدوم یکی از بچه­ها شعر رو بهشون یاد داده بود. گروه فرهنگی که زیاد خبر نداشت. فقط بچه­های روستا رو از دور می­دیدم که دور هم جمع شده اند و  همخوانی می­کنند: " آرزومه، همیشه یاور تو باشم، میون لشگر تو باشم، علی اکبر تو باشم..."
***
شاید زیاد نتونم با مداحش ارتباط برقرار کنم ولی باید اعتراف کنم دلم برای هم­خوانی بچه­ها تنگ شده. مخصوصا شب تحویل سال که دسته جمعی گوشه سالن دم گرفته بودند: " منم و یه چشم بارونی، یه عمری دلخونی، خودت که میدونی... تویی و یه عالمه رحمت، اگه کنی دعوت، میام به مهمونی... آقا! ببین که غم دارم، شوق حرم دارم، چشم کرم دارم... "
این­که از اصل این فایل قشنگ­تر می­خواندند که شکی نیست!
هرقدر هم که "حمید " اصرار کند که صدای خوبی ندارد، هرقدر هم که چفیه­ای که محسن روی سرش کشیده بود از یادم برود، هرقدر هم که هق هق هایی که از گوشه کنار حسینیه بلند می شد را فراموش کنم، هرقدر هم که شعله­ای که این شعر آن شب ایجاد کرد از یادم برود...؛ ولی این شعر، آن هم­خوانی ثبت شده در ذهن حسینیه رومه...
***
قبول دارم که تنها صدا نیست که می­ماند اما تجربه این چند سال نشان داده صدا بهترین چیزی است که می­ماند!
این وسط "وعده­ی ما کربلا ان­شاء الله"چیز دیگری است! که یک بار گلایه کردم به رفیقی که زودتر داشت می­رفت "روی تل زینبیه" به استنادش! که "زیر پای شاه بی­سر" مرا یاد تمام هم سفران جهادی­ام انداخت...

۴ نظر يكشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین

هر پدیده­ای که رشد و پختگی "مایکروویو"ی را برای خود برگزیند، ناچار است هم­زمان با ویژگی­های خوب و دوست داشتنی این رشد سریع و گاهی خارق­العاده، خود را برای تقابل با تبعات این فرایند نیز آماده کند؛
حال این پدیده می­خواهد انقلابی باشد که بعد از تنها سی سال می­خواهد قدرت اول منطقه باشد،
یا مجموعه­ای که قصد دارد بعد از چهار سال حرف بزند و گفتمان تولید کند و ...،
و یا باشگاهی که بعد از دو سال می­خواهد برای قهرمانی در لیگ برتر بجنگد!،
یا حتی رفاقتی که بعد از فقط یک سال ...

اصل اعتقاد است به هدف که نتیجه اش می شود اعتقاد به این که وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَکَّلَ عَلَى اللّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَیْتُمُونَا وَعَلَى اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ ...

رونوشت:
پارک واقع در خیابان دانش شرقی - مشهد مقدس - دو بامداد
بوستان نهج البلاغه - تهران بزرگ! - یازده صبح
مجتمع مسکونی ن.د - دوازده ظهر

۷ نظر شنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین


واللهِ ما أری عَبداً یتّقی تَقوی تَنفَعُهُ، حتّی یَخزُنَ لسانَهُ...
به خدا سوگند بنده­ی باتقوایی را نمی­بینم که تقوایش او را سود دهد،
مگر آن­که زبانش را حفظ کند...

خطبه 175

آرشیو قرار شب های جمعه

۵ نظر پنجشنبه ۱۱ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین


علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می­کند که ماهی از بی­آبی به دلیل طبیعی نمی­میرد. ماهی به خاطر بی­آبی خودش را می کشد! خشم... عجز... تنهایی... این­ها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی­دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!

پ.ن. این کلمات یعنی بازگشت تکراری بعد از سفر جهادی! کجایی "مصطفی"...؟

۹ نظر سه شنبه ۹ فروردين ۱۳۹۰
امیرحسین

جلسه پایانی مسافرت بود. طلبه­ای که شاید بشود گفت شوخ­ترین فرد حاضر در مسافرت بود با همان لحن همیشگی­اش - که ما را در انتظار خنده دیگری می­گذاشت - گفت:
" فردا که رفتیم پابوس آقا، هرچی جمع کردیم این دو هفته - اگر تونسته باشیم حداقل چیز ناقابلی جمع کرده باشیم - امانت بسپاریم دست خود امام رضا. بخوایم هروقت خودشون دیدن لازممون شده خرجش کنند، که ما اسراف کاریم... "

***

امشب هرکس از اهالی ده را که می­دیدم این ضرب المثل را می­گفت: "کاش صد تا به ده بیاید و یکی از ده نرود." امشب حسینیه ما ساکت و آرام است و از حال و هوای هر شب آن خبری نیست. امشب یک لامپ را در حسینیه روشن گذاشتم. مادرم گفت: " خوب نیست شب اولی که بچه­ها رفته اند حسینیه تاریک باشد "...
این­ها را مسئول مخابرات روستا نوشته بود، سال قبل، روز بازگشت ما. در تنها وبلاگ روستا...

***

ما مسافرت جهادی را " کم " نمی­بینیم، حتی اگر گَرد پیری­اش زود به چهره­مان نشسته باشد که آن وقت هنوز امیدواریم به لطف پروردگار و دل­های همیشه زلال همسفرانمان، خصوصاً جوان­ترهایشان، که جوان­ترها به آسمان نزدیک­ترند...
در باب مسافرت جهادی نوشتن، مثل خیلی دیگر از پدیده­هایی که - با این سبک - تنها از دل مکتب روح الله برمی­خیزد، نه کار نفس من است و نه قلم من را یارای این کار است. این چند نوشته هم ادای دِین و محبتی بود به بعضی از آنانی که این سال­ها بیش از خیلی از الگوهای تربیتی و آموزشی و ... از آنان آموخته­ام.

هرقدر هم که دسترسی به شبکه جهانی در روستا در این سال­ها برایمان مقدور شده باشد، اما بعید می­دانم که آن روزها را به این خانه مجازی بگذرانم. پس ان­شاءالله تا پس از مسافرت و زیارت از این­جا دور خواهم بود.

یا أیها العزیز!
اوف لنا الکیل...

۵ نظر شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین

حدود یک بامداد بود، آخرین جلسه شورای معاونین مسافرت. بعد از چند ماه دویدن و پانزده روز پرفشار. تقریبا از اوایل جلسه تا انتهای آن پنج دقیقه بیدار شدم و حرف­هایم را زدم و خوابیدم!
جلسه که تمام شد در مسیر دهیاری -محل برگزاری جلسه- و حسینیه روستا -محل اسکان- با حاج محمود هم­قدم شده بودیم. توی عالم خواب و بیداری گفتم: حاجی! تموم شد جهادی!
حاجی معمولا کم حرف بود. چه در جلسه، چه خارج آن. یک جمله کافی بود برای پریدن خواب تا صبح. "خدا کنه همه کارهایی که کردیم برای رضایت خدا بوده باشه، نه خوب انجام شدن مسئولیتمان..."

***

آن­چه واضح است این است که مسئولین مسافرت آن­ قدر مشغله­های اجرایی دارند که شاید به ظاهر مثل بقیه از مسافرت استفاده نکنند، مگر در این لحظات!
سلام به همه مسئولین سفرهای جهادی، از ازل تا ابد!

۲ نظر جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


- از اوصاف متقین -

صَبَروا أیّاماً قصیرةً،
أعقَبَتهُم راحةً طویلةً.
تجارةٌ مُربحَةٌ یسّرها لهم ربُّهم...

روزی چند در راه حق صبر کردند،
که برای آنان راحتی جاوید به دنبال آورد.
تجارتی سودآور که خداوند برایشان مهیا نمود...

خطبه 184

آرشیو قرار شب های جمعه

۰ نظر پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین

نزدیک مسافرت که می­شدیم، یک گزارش مسافرت می­گرفت دستش و راه می­افتاد می­رفت سراغ علما.
هرچند شاید مبلغ زیاد چشمگیر نبود، ولی همان را هم تا آخرهای سفر خرج نمی­کرد.
" پولشان برکت می­دهد، مثل دعایشان!" سید می­گفت...

سلام و عرض ادب به همه­ی علما، خاصه عالم بزرگوار مسجد امام حسن مجتبی -علیه السلام- و بیت شریف رهبر فرزانه -مدظله العالی-

۱ نظر سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


"اوس علی" نه دانشجوی دانشگاه­های مشهور کشور است و نه فارغ التحصیل از آن­ها، نه طلبه است و نه... یک استاد بنای ساده است، اهل همان اطراف، خراسان جنوبی. دو جهادی نوروز آمده و چند تایی هم تابستان. نوروز امسال با هم پابوس امام رضا -ع- مشرف شدیم و تابستان پارسال با بچه­های جهادی­ علم و صنعت پابوس ارباب رفت، پیاده...
بعد از استراحت ظهر تا آخر شب معمولا یا کتاب می­خواند یا بچه­ها رو از گوشه سالن نگاه می­کند. هرچند گاهی بعد از ظهرها هم کاری برای خودش جور می­کند و مشغول آن می­شود، تعمیر روشویی، سیمان کشی حیاط مدرسه یا ...
نزدیک عید که می­شود بیش­تر از همه حواسش به خانواده مددجویی است که در کنارش کار می­کنیم. دقت می­کند که چیزی از قلم نیفتد در هدایا. بیش­تر از همه ما مراقب است که شأنشان حفظ شود و کسی بویی نبرد...
با ذکر "یا علی، یا علی" بچه­های گروه است که تازه دستان "اوس علی" گرم می­شود به کار. گاه گاهی با شعرهایی که می­خوانند همراهی می­کند و بعضی وقت­ها دیده­ام که بغض و اشک امانش نمی­دهد.
یادم نمی­رود نوروز 88؛ چند ساعتی تا مراسم عروسی دخترش مانده بود ولی تا آخرین لحظات پیش بچه­ها ماند. تا آخرین لحظه قول می­­گرفت برای تابستان و نوروز آینده که فراموشش نکنیم...

خلاصه آن­که اوس علی بنا، حدود پنجاه ساله، عضو ثابت گروه جهادی ماست؛ همین!

برای اوس علی مختصرتر از این نمی­شد نوشت! همیشه دوست داشتم از حضورش فیلم بسازم، برای دلِ خودم!

۱ نظر يكشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


مسئولیت شهرداری شاید جهادی­ترین مسئولیت در یک مسافرت جهادی باشد! از صبح که همه تازه بیدار شده­اند باید شروع کنی؛ تا ظهر که همه سرکارند؛ تا عصر که همه استراحت می­کنند؛ تا شب که همه مشغول صحبت و گفت و گو و بازی و ... هستند؛ تا نیمه­ شب که دوباره همه خوابیده­اند!
این وسط هم پیش می­آید گاهی که کاری از زیردست شهردارها در برود...

جهادی، آن­جاست که نیمه شب بلند شوی و ببینی کس دیگری مشغول نظافت سرویس­های بهداشتی است که شهردارها فراموش کرده­اند. وقتی همه خوابند...

۶ نظر جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


و اعلَموا
أنّه لیس لِهذا الجِلدِ الرّقیقِ صبرٌ عَلَی النّار.
فَارحَموا نُفوسَکُم...
فإنّکم قَد جَرّبتموها فی مَصائِب الدّنیا.

بدانید که این پوست نازک را طاقت بر آتش نیست.
پس به خود رحم کنید...
که شما خود را در دنیا به مصائب و رنج­ها امتحان کرده­اید.

خطبه 182

آرشیو قرار شب های جمعه

۰ نظر پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین

از روز اولی که رفتیم سر کار، پیرزن می­آمد و از مشکلاتش می­گفت. از هفت - هشت بچه­ای که داشت و شوهرش که فوت کرده بود و پسر بزرگش که رفته بود سر کار و وضعیت زندگی و... دو تا مرغی که در حیاط برایش تخم می­گذاشتند... گاهگاهی هم چای دم می­گذاشت و برایمان می­آورد. بعضی وقت­ها هم شکایت می­کرد که چرا برای من خانه نمی­سازید؟! ما هم که مشتی دانش­آموز دبیرستانی کارگر ساده! جوابی نداشتیم!

***

روز آخر کاری، مسئول کار دیگری شدم و سر کار عمرانی نرفتم. نمی­دانم اگر می­رفتم با چه حالی برمی­گشتم وقتی می­دیدم پیرزن یکی از دو مرغش را سر بریده و برای نوجوان­هایی که برای همسایه اش خانه می­ساختند کباب کرده...

سلام به این پیرزن که اولین خاطرات من از مسافرت جهادی را شکل داد...
رودبار - کرمان - نوروز 82

۲ نظر چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


یک ساعت مانده بود به تحویل سال که متوجه شد بچه­ها در به در دنبال تلویزیون می­گردند برای ده - پانزده دقیقه بعد از لحظه تحویل. رفت، تلویزیون و آنتن خانه خودش را آورد، نصب کرد و رفت!

***

نام خانوادگیشان کدخدازاده بود؛ هرچند خودش که کدخدا نبود، پدرش هم! کار خاصی هم قرار نبود برای خودش یا خانواده اش انجام دهیم. مسئولیتی هم در روستا نداشت. عضو اداره­ای هم نبود که رئیسش مأمورش کرده باشد به همراهی ما.
وانت شخصی­اش را که در اختیار ما قرار داد پانزده روز، خودش هم که تقریبا همیشه دم دست بود برای هرکاری که از دستش برمی­آمد. روز آخر هم که خودش و پدرش وانتهایشان را برداشتند و تا لب جاده کیف ها و وسایل را رساندند. ما هم که هیچ نداشتیم برای تقدیر، جز تابلویی که به زور به او قبولاندیم...

سلام به این آقای کدخدازاده و همه مردانی که خدا آن­ها را می­فرستد برای لحظه­های سخت مسافرت جهادی!

۳ نظر دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین