از روز اولی که رفتیم سر کار، پیرزن میآمد و از مشکلاتش میگفت. از هفت - هشت بچهای که داشت و شوهرش که فوت کرده بود و پسر بزرگش که رفته بود سر کار و وضعیت زندگی و... دو تا مرغی که در حیاط برایش تخم میگذاشتند... گاهگاهی هم چای دم میگذاشت و برایمان میآورد. بعضی وقتها هم شکایت میکرد که چرا برای من خانه نمیسازید؟! ما هم که مشتی دانشآموز دبیرستانی کارگر ساده! جوابی نداشتیم!
***
روز آخر کاری، مسئول کار دیگری شدم و سر کار عمرانی نرفتم. نمیدانم اگر میرفتم با چه حالی برمیگشتم وقتی میدیدم پیرزن یکی از دو مرغش را سر بریده و برای نوجوانهایی که برای همسایه اش خانه میساختند کباب کرده...
سلام به این پیرزن که اولین خاطرات من از مسافرت جهادی را شکل داد...
رودبار - کرمان - نوروز 82
۸۹/۱۲/۱۱