فَعلَیکم بِالجِدِّ و الإجتِهادِ،
و التَّأَهُّبِ وَ الِاستِعدادِ،
و التَّزَوُّدِ فی مَنزِلِ الزَّاد...
بر شما باد به سعی و کوشش،
آمادگی و آماده شدن،
و جمع آوری زاد و توشه آخرت در دوران زندگی دنیا...
خطبه ۲۳۰
فَعلَیکم بِالجِدِّ و الإجتِهادِ،
و التَّأَهُّبِ وَ الِاستِعدادِ،
و التَّزَوُّدِ فی مَنزِلِ الزَّاد...
بر شما باد به سعی و کوشش،
آمادگی و آماده شدن،
و جمع آوری زاد و توشه آخرت در دوران زندگی دنیا...
خطبه ۲۳۰
ساعتی از تمام شدن کاری که با یکی دوهفته تاخیر امروز و به صورت بلدوزری به اتمامش رساندم نگذشته که از الان در فکر فردا و کارهای هفته آینده ام. توی ذهنم که ردیف می کنم سه چهار تا کار در جا به ذهنم می رسند. این ها همه جداست از روزمرگی ها و مشغله محل کار و کارهای جهادی و ...
انگار کسی قول داده که فردا پس فرداست که تمام شود این مشغله ها و برسی به خودت و...
کاش همه جا می شد پی نوشت گذاشت که: رَحِم الله امرئ عَلِم مِن أین، و فی أین و إلی أین...
پ.ن مرتبط: اسمس می زنه که "امام فرموده انسان هرچی سنش بالاتر میره اقبالش به دنیا بیشتر میشه. دیر نشه خدای ناکرده و ..." و بعد اون یکی اسمس می زنه "مطمئنی کربلا نمیای...؟"
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری...
پ.ن. کلی: لذت نابی دارد این که بنویسی، نه برای خوانده شدن در گودر! آفتی که خواهی نخواهی امثال لایک خور و ... دچارت می کنند. آفتی که قلمت را کُند می کنه و ذهنت را بد سلیقه! مثل این مدتی که کم می نوشتم. هنوز دوست دارم باز کردن صفحات وبلاگ هایی را که دوست دارم بدون آر اس اس! هرقدر هم که آرزوی قدیمم وجود چیزی بود مثل آر اس اسِ این روزها! عذرخواهی می کنم از بزرگوارانی که برای مطالبی غیر این مطالب دنبال می کنند این نوشته ها را از طریق آر اس اس...
لَا یَترُک النّاسُ شَیئاً مِن أَمرِ دینِهم لِاستِصلَاحِ دنیاهُم،
إلَّا فتَحَ اللَّهُ علیهِم ما هو أضَرُّ مِنه...
مردم چیزی از کار دین را برای بهبود دنیای خود ترک نمی کنند،
مگر آن که خدا آنان را به چیزی زیانبارتر دچار خواهد ساخت...
حکمت ۱۰۶
شک نیست هر که زائر شش گوشه می شود
از آستان لطف تو امضا گرفته است
هر کس هوای کوی ابالفضل می کند
از تو برات کرب و بلا را گرفته است...
پ.ن. می روم... (شعر از هادی ملک پور - عکس از مجید)
اوُصیکم عِبادَ اللهِ بِتَقوی الله و طاعَتِه؛
فإنّها النَّجاةُ غَداً،
و المَنجاةُ أبداً...
بندگان خدا!
شما را به تقوا و بندگی خدا سفارش می کنم؛
که باعث نجات فردا،
و سبب آزادی ابدی است...
خطبه ۱۶۰
-از اوصاف متقین-
بعیداً فُحشُه،
لیِّناً قولُه،
غائباً منکَرُه،
حاضراً معروفُه...
دشنام از (زبانش) دور است،
گفتارش نرم است،
زشتی اش پنهان،
خوبی اش آشکار است...
خطبه 184
بعد از این همه سال هنوز مادر من، که مادربزرگ گرامی شما باشند!، وقتی تشییع جنازه شهدا برپا می شود، دلش پر می زند برای حضور.
وقتی تصویر از جبهه ها و شهادت جوان ها نشان می دهند، اشک گوشه چشمش جمع می شود.
خدا نیاورد لحظه ای را که مادر شهیدی را در فیلم نشان دهند که خبر شهادت پسرش را می شنود؛
یا مادر شهیدی که منتظر بازگشت پسرش مانده، خودش، پیکرش یا خبرش...
این جای کار است که مادر بنده و مادربزرگ شما، بیشتر از این که یاد برادر شهیدش باشد، یاد مادرش است که آب شد از داغ پسر، آب...
و این چیزی است که من و شما نمی فهمیم هیچ وقت عزیزکم، هیچ وقت!
حسی که فقط می توانیم نگاهش کنیم محمد طه عزیزم...
حس مادر شدن، مادر بودن و مادر ماندن!
حس مادر گرامی شما و خواهر بنده، همین روزها و شب ها...
پ.ن. روزهای زیادی نمانده تا رسیدن محمد طه! الحمدلله... این پست، پست اول تگ بچه حلال زاده بود! تگی که امشب مادرش سراغ نوشته هایش را می گرفت! سرآغاز این تگ هم کرنشی بود برابر مقام والای همه مادران، خصوصا مادران و خواهران شهدا...
برای من فرقی نمی کند که سالگرد عروجت را قمری حساب کنند یا شمسی. از همان
روزی که روی تاقچه های دور صحن حرم بانو تکیه داده بودم به دیوار و پیکرت را وارد
صحن کردند فهمیدم چه بر سرمان آمده است...
دو سال گذشته یا دو سال و بیست روز، نمی دانم! آن قدر می دانم که تمام این
روزها، هر بار که به قم آمدم، حسرت رکعت نمازی را خوردم که نخواندم به امامتت.
حسرت روزی که وقتی برابر درب مسجد رسیدم که سوار ماشین شده بودی و فقط از دور...
از دور...
حسرت یک بار نگاه، یک التماس دعا، یک رکعت نماز، یک بار شنیدن صدا و ... همه
این حسرت ها جمع شده اند و جایشان را قطعه ای سنگی گرفته. سنگی که همین چند شب
قبل، پسر بچه خودش را روی آن انداخته بود و می بوسید و می گفت: آقا! کمکمان کن... آقا کمکمان
کن... .
سنگی که بهترین توصیف روی آن نقش بسته از یک آیت الله...: العبــــــــد
امام هادی علیه السلام:
علیکم
بالوَرَعِ !فاِنَّه الدّین الذی نلازِمُهُ و نُدینُ اللهَ تعالی به
وَ نُریدُهُ مِمن
یُوالینا...
بر
شما باد تقوا!
که آن، همان دینی است که ما ملازم آن هستیم و خدا را به وسیله آن می پرستیم
و از هرکه پیروی ما می کند آن را می خواهیم.
وسائل الشیعه
پ.ن. این حدیث را چند ماه پیش و به مناسبت میلاد
حضرت، یک بار نوشته بودم. این بار اما به مناسبت موج وبلاگی جانم فدای حضرت هادی
علیه السلام بازنشر می کنم.آن چه واضح است این است که نوری که بخواهند بی شرفانی
با دهانشان خاموش کنند، اول صورت خودشان را که هیچ، هستی خودشان را خواهد سوزاند.
نکته منفی غفلت ماست، و نکته مثبت آمادگی محبین اهل بیت علیهم السلام در مواقعی که احساس خطر کنند، و این
همان است که ظرف این چند ساعت خود را نمایان ساخته و ای کاش همیشگی بماند...
دشمنان اهل بیت که تکلیفشان معلوم است! این
فرصت، فرصتی است که من و ما استفاده کنیم برای شناختی که باید خیلی پیش از این ها
در خودمان ایجاد می کردیم. خدا بر توفیقات محمدرضای عزیز و تمام دوستداران حضرت
هادی علیه السلام بیفزاید و مطهره عزیزش را حفظ نماید، ان شاءالله!
-از اوصاف متقین-
لا یرضون مِن أعمالِهم القَلیل،
و لا یَستَکثِرون الکَثیر.
فهم لِأنفسِهِم متّهَمون؛
و مِن أعمالِهم مُشفِقون...
به طاعت اندکشان خشنود نمی شوند،
و طاعت زیاد را زیاد ندانند.
پس خود را به کوتاهی در بندگی متهم کنند؛
و از عبادت خود در وحشتند...
خوب می دانم اگر دیروز هم به خاطر مادرم و دلش - که بی قرار
برادر شهیدش شده بود - نبود، تا همان جا هم نمی توانستم پیش بیایم. این را نه وقتی
در خیابان، وقتی مسیر را از سمت میدان هفت تیر به سمت موزه دفاع مقدس تغییر دادم،
که وقتی سیل جمعیت را در خلاف جهت حرکتم دیدم فهمیدم.
وقتی از ابوالفضل - که تا به حال معمم ندیده بودمش - در مورد
تمام شدن ته دیگ ها! پرسیدم و گفت "اگر عجله کنی به شستن ظرف ها می رسی!"
فهمیدم، که باز هم دیر رسیدم...
وقتی فهمیدم که به جایگاه رسیدم و تشییع تمام شده و من باز
هم به میله ها چسبیده بودم؛ مثل تشییع پیکر شهدای دانشگاه تهران. با این فرق که آن
روز - آن سمت میله ها - حواسم بود که کسی داخل نشود، دیروز - سمت دیگر میله ها -
دنبال راه فراری به داخل می گشتم!
وقتی فهمیدم که باز هم جنازه ها که چه عرض کنم، تکه استخوان
ها را، بر سر دست گرفتند و به سمت قبرها بردند و من باز خشک شدم به تماشا... چه
کنم که این بار آب و خاک نبود که سرم را به گل درست کردن مشغول کنم!
هنوز نفهمیدم سرّ این همیشه دیر رسیدن را. درست مثل این که
هنوز از خودم می پرسم : جنازه من و تو را چه کس بر دوش خواهد برد...
هزار سال دگر هم نمی بریم از یاد
حماسه ای که تو دادی به دلبری علی
قسم به حرمت تو، مثل تو نمی خواهیم
حکومتی که نباشد به رهبری علی
از علی اکبر لطیفیان
فبادِروا العَمَل،
و خافوا بَغتَةَ الأجَل؛
فإنّه لا یُرجی مِن رَجعَة العُمرِ ما یُرجی مِن رَجعَة الرِّزق...
به سوی عمل بشتابید،
و از مرگ ناگهانی بترسید؛
زیرا امیدی به بازگشت عمر نیست آن سان که به بازگشت روزی هست...
خطبه 113
خیلی ساده انگاری است اگر بخواهی فکر
کنی یک جلسه یک و نیم ساعته در صبح، و یک جلسه دو ساعت و نیمه در بعد از ظهر، شد
پایه ی شکل گیری چند سال آینده زندگی ات!
همان قدر که یک ماه پیش فکر می کردی که یک ماه بعد در آن جلسه نشسته ای، همان قدر
هم می توانی مطمئن شوی یک ماه بعد کجا، چی می کنی!؛ چه رسد به یک سال و دو سال و
...
باید با پوست و گوشت احساس کنی که "و لا حولَ و لا قوة الّا بالله..."
مرور که می کنم، می بینم کمتر تبریکی برایم به شیرینی پیامک های تبریک روز
معلم به یک "معلم جوان"، آن هم در اولین سال ورود به دانشگاه بوده است.
حتی خود تبریک ورود به دانشگاه هم آن قدر جذاب نبود که با دوازده فروردین 86 قیاس
کنم.
"معلم" بودن، هرچند که همان روزها هم سخت بود و دور – با شرایطی که
می طلبد – اما هیچ گاه آن قدر از دسترس خارج نشد که بتوان فراموشش کرد یا به آن
فکر نکرد؛ حتی با یک کلاس هشت نفره!
چه رازی است که در طفولیت خیلی از ما دوست داریم "وقتی بزرگ شدیم"
معلم شویم، هیچ وقت نمی دانستم. این روزها اما به دنبال راز دیگری هستم! راز غبطه
همان طفل، وقتی بزرگ می شود و معلم نمی شود... مگر یک "پیام بری پاره
وفت" چه جذابیتی دارد...؟
* لینک جهت حفظ حق معنوی نامگذار بود!
بعون الله الملک الحق المبین...
اینجا پیش از این، "بهانه های هر روز..." نام داشت. بهانه ای از جنس اعلام حضور. بهانه هایی که یک روز بود و یک روز نبود و یک روز چند بار به سراغ می آمد. بهانه هایی برای نوشتن، در روزهایی خاص!
گذشت و گذشت، تا این جا، منزل شد. کم کم دوستان آمدند و خواندند و لینک کردند و در ریدر عضو شدند و ... ولی هنوز برای من همان بهانه نوشته ها بود و بس! کم کم قرار پیامکی شب های جمعه مان به اینجا رسید. سفرنامه ای برای تمام پابوسی ها به پاس تمام لحظات خوب زیارت نوشتم. کوتاه نوشته های مسافرت جهادی را بعد از مدت ها منتشر کردم. دوستان جدیدی پیدا کردم. دوستان قدیمی بازیافت شدند و ...
و این شد که احساس کردم دیگر برای نوشتن به بهانه احتیاجی نیست! بازگشته ام به روزهایی که نوشتن را انتخاب میکردم برای ارتباط.
از امروز، اینجا، دربست، در اختیار دیار حبیب است... همین!
پ.ن.۱. بزرگواری زحمت فراوان کشیدند و قالب اینجا را طراحی کردند. شاید که نه، قطعا اگر پیشنهاد و هنر ایشان نبود این تغییر به این زودی ها اتفاق نمیافتاد. قدردان زحماتشان هستم...
پ.ن.۲. فضایی مخصوص نوشته های مربوط به مسافرت جهادی در حال آماده سازی است، در سرویس راز دل، ان شاءالله. آدرس به زودی اعلام می گردد. منتظر قدم و قلم همه عزیزان جهادگر هستیم.
پ.ن.۳. یک بار پیش از این نوشته بودم، جهت تاکید...:
"شاید از آمال زندگی هر فرد داشتن یک حبیب باشد یا این که حبیبی باشد برای دیگری. توفیری ندارد. مهم در بزنگاه هاست که او را بخواند یا بخوانندش که: الی الحبیب..."
و اعلم أن کل شیء من عملک،
تبع لصلاتک...
و بدان که هر چیزی از عملت،
تابع نماز توست...
نامه 27، خطاب به محمد بن ابوبکر
به نظرم از نعمت های بزرگی که خداوند به یک نفر می دهد، درک
نعماتی است که به او داده! دیدن "دست خدا" در زندگی اش! اینکه "سلسله
اگرها" را به او نشان دهد که خوب شیرفهم شود که چه لطف و رحمت بزرگی به او
کرده است...
چهار اردیبهشت روز خوبی بوده، چند سالی است؛
چهار اردیبهشت روز خوب تری بود، یک
سال گذشته. روزی که دست خدا را دیدم که نداشته ی حسرت باری را هدیه داد؛
و روز خوبی بود امسال، در کنار دوستانی عزیز؛
و خواهد بود، سال های بعدتر، ان شاءالله!
پ.ن. این آخرین "بهانه ی هر روز" بود که اینجا
نگاشته می شد. قصد تعطیلی اینجا را ندارم، که دیگر احتیاجی به بهانه برای نوشتن نیست؛
بلکه مینویسم...
تغییراتی در راه است؛ به زودی!
دریافتی: و باز چه زود تمام شد...
ارسالی: باز خدا رو شکر کن که شروع شد...
دریافتی: هم جور به، که طاقت شوقت نیاوریم
ارسالی: خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان/ کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان ...
پ.ن. داشت از پابوس برمیگشت... صَلّی الله علَیکَ یا أبَالحَسن...
خطاب به فرزند بزرگوارشان؛
إنما لکَ مِن دنیاکَ،
ما أصلَحتَ به مَثواکَ...
از دنیایت به سود تو همان است،
که آخرتت را به آن اصلاح نمایی...
نامه31