یک ساعت مانده بود به تحویل سال که متوجه شد بچهها در به در دنبال تلویزیون میگردند برای ده - پانزده دقیقه بعد از لحظه تحویل. رفت، تلویزیون و آنتن خانه خودش را آورد، نصب کرد و رفت!
***
نام خانوادگیشان کدخدازاده بود؛ هرچند خودش که کدخدا نبود، پدرش هم! کار خاصی هم قرار نبود برای خودش یا خانواده اش انجام دهیم. مسئولیتی هم در روستا نداشت. عضو ادارهای هم نبود که رئیسش مأمورش کرده باشد به همراهی ما.
وانت شخصیاش را که در اختیار ما قرار داد پانزده روز، خودش هم که تقریبا همیشه دم دست بود برای هرکاری که از دستش برمیآمد. روز آخر هم که خودش و پدرش وانتهایشان را برداشتند و تا لب جاده کیف ها و وسایل را رساندند. ما هم که هیچ نداشتیم برای تقدیر، جز تابلویی که به زور به او قبولاندیم...
سلام به این آقای کدخدازاده و همه مردانی که خدا آنها را میفرستد برای لحظههای سخت مسافرت جهادی!