از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رزق» ثبت شده است

تمام مسیر خسته بوده و خوابیده. آفتاب حرم کمی داغ است و از انعکاس نور آفتاب در سنگ کف صحن، هم گرما بیشتر می شود هم چشم ها اذیت می شوند. صحن گوهرشاد و مسیرهای اطراف آن را بسته اند. نگران مجلس روضه هر روزه حاج محمود می شوم که در بخش بسته شده ی حرم افتاده. تا به حال برای ورود از رواق امام هم وارد نشده ایم. قدم می زنیم تا صحن آزادی. سلام می دهیم و نجوا می کنیم که تابوتی می آورند، با هفت هشت همراه. همراه مداح تشییع کننده صلوات خاصه می خوانیم و فاتحه ای برای در گذشته و چند قدمی تشییع می کنیم تا ورودی صحن. هم از گرما هم از عادت، به بهشت ثامن می رویم. بلوک 152. عکس خندان حاج احمد داخل سنگر را می بینیم. سلامش میکنیم و مصطفا را روی سنگ قبرها رها می کنیم. از سرمای سنگ ها و نبودن آفتاب و خنکای هوا ذوق می کند و چهار دست و پا راه می افتد. با آب داخل شیشه آب مصطفا سنگ قبر را تمیز می کنیم،سه تایی، تا شیشه ی خالی را با آب حرم پر کنیم. مصطفا که خیال می کند نوعی از آب بازی های دوست داشتنی اش هست را به زحمت کنار می کشم. فاتحه می خوانیم و با حاج احمد صحبت می کنیم، مثل همه ی این چهار سال...

از بهشت ثامن که بالا می آییم، دوباره جذب گنبد طلایی می شویم. قدم می زنیم تا فرش ها. مصطفا را روی فرش ها رها میکنیم. هنوز بدن ما خنک هست و به نسبت افرادی که قبل از ما در صحن بوده اند، کم تر گرممان شده. روی فرش ها خلوت است و جاروکش افتخاری حرم، برای نماز نظافتشان می کند. مصطفا چهار دست و پا می رود و می چرخد. می نشیند و رو به گنبد چند لحظه آرام می گیرد و به گنبد خیره می شود. دیدن صحنه ی آرام نشستن مصطفا به اندازه کافی برای ما جذاب و نو هست! حواسش به جاروبرقی حرم پرت می شود و سریع خودش را به صدای دوست داشتنی اش با هیکلی چند برابر نمونه ی خانگی می رساند! خادم افتخاری مثل همیشه مهربان است. گفتم دعایش کن. دعا کن لااقل جاروکش صحن حریم امام ش بشود. توی دلم چیزهای بیشتری برایش خواستم...

۲ نظر شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

آن حرم (+) نرفتیم، یعنی قسمت نشد. به خیال خودمان حساب کتاب کردیم که اگر فلان روز برویم و من برگردم و بانو و مصطفا بمانند و با دایی با هم بیایند و ... بهتر است! برای خودمان استدلال کردیم تا نطلبیدن یادمان برود، ولی نرفت. شاهدش اشک های وسط شعری که در مسیر قم ریختیم! 

قم رفتیم. زیارت شلوغ و گرمی بود، بین جمعیت زائران امام (ره) و بقیه زائران. بالای سر حضرت روضه خوان برایمان روضه خواند، برای من و مصطفا، دو تایی. بعد زیارت مهمان بودیم، مهمانی خانوادگی با هشت نه زوج و ده بچه نه ماه تا نه سال.

همه ی این ها خوب بود ولی آقا، دریاب، لطفا! 



پ.ن. مثل همه ی متن های قبلی شلوغ بود و در هم. ان شاءالله مرتب می شود!

۰ نظر شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

راستش زرشکمان که تمام نشده! ظرف های زعفران هم به لطف خانواده ی بانو همیشه پُرمحتوایند. مشکلی هم از کمبود یا نبود دانه های آلو نداریم. در واقع اصلا یادم نمی آید طی این سه سال آلو یا زعفران یا زرشک برای مصرف خانه خریده باشیم، اگر هم خریده باشیم برای سوغات و هدیه بوده...

مصطفا خیلی وقت است مشهد نبوده، دل همه تنگ شده، دل ما هم تنگ همه شده، اما ایام امتحانات است! خواهر و برادر امتحان دارند. هوا هم که گرم است و مصطفا هم خیلی آرام نمی گیرد و زیاد تحرک دارد ماشاءالله! مشهد هم این ایام شلوغ است و خلوتی های مشهد قسمت این چند سال ما بوده...

***

«آب و رنگ و طعمِ غذا» که بهانه ی رفتن نیست،حال و روز این روزها هم که همه بهانه ی نرفتن شده اند. «آب و رنگ دلمان تمام شده»، دلمان برای آرامش حرم تنگ شده، می شود همین روزهای شلوغ ما را بطلبی؟ دلمان برای وول زدن بین جمعیت زائرانت لک زده...

بی برنامه ما را بطلب!



پ.ن. خیلی اتفاقی این را دوباره دیدم، همین الان (+) همین الان دلم خواست!


۱ نظر سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

سابقه آشنایی ما پانزده شانزده ساله شده و رفاقت و برادری مان ده سال را رد کرده. وقتی یک نوجوان 16 ساله یا حتی 10 ساله را می بینم که چقدر رشید شده و قد کشیده و فکر مستقل دارد و خاطره تلخ و شیرین و عمق زندگی دارد، می فهمم رفاقت های ده ساله و 16 ساله ام با برادرانم هم لابد شکل و شمایلی انقدر بزرگ و بالغ پیدا کرده است. این ده سال دور میزهای مختلفی با هم نشستیم! از میزهای کارگروهی مدرسه و اردوهای شهریار و رامسر پیش دانشگاهی و بعد از آن میزهای جلسات این طرف و آن طرف جهادی و میز شام و ناهارهایی که بیرون خوردیم و کله پزی های مشهد (که به جای کله پاچه، حلیم شور مشهدی می خورد) تا این سال های آخر و میزهای تالار عروسی رفقا. با هم مشهد و کربلا و نجف رفتیم. میغان و رومه و حسین آباد رفتیم و ... از حدود چهار سال قبل که بحث ازدواج من جدی شد و متأهل شدم تا این روزها، گمانم لااقل اندازه ی یک دوره مقطع کارشناسی در مورد مسائل خانوادگی صحبت کردیم، تلفنی و حضوری و چتی و ایمیلی. به جرات می توانم بگویم طی این بیست و شش - هفت سال با هیچ کسی در هیچ موضوعی تا این حد بحث نکردم که با سید در مورد ازدواج و خانواده و ازدواجش صحبت کردم!

***
سید ساده است، همین. بحمدلله هیچ کدام از برادرانم اهل «بازی کردن» در رابطه برادری نیستند، ولی سید جور دیگری در رابطه اش یکرنگ است. برادری که خیلی وقت ها که فکرم بند آمده و گیر کرده ام، بوده. همین «بودن» سید همیشه برای م ارزشمند بوده و هست، حداقل با تماس تلفنی موقع شام! 

***

این روزهایی که گذشت، سید به خواستگاری رفت. همیشه برای ش دعا کرده بودم «بهترین خیر» نصیب ش شود. خدا را شاکرم که شیرینی این بهترین، تلخی سختی های رسیدن را به کامش شیرین کرده و می کند. عاقبتشان بخیر. خوشحالم که دعای م بعد از نزدیک به چهار سال مستجاب شده...


سید: 

سلام علیکم و رحمة الله

تبریکات مرسوم که پیشاپیش خدمتتون واصل شده امّا...

آخرش دستم رفت که اینجا هم چیزکی بنویسم .... "برای ثبت در تاریخ":

میدونی الان دقیقاً احساس این مادرا رو دارم که دختر شوهر میدن!!

ولی انصافاً به اثرات استجابت دعا، در این مواقع بیشتر پی می برم( پله های مسجد..پله های مسجد...) 

بدون که، تو هم بارت برای دعا و اقدامات لازمه جهت تزویج عذّاب خیلی سنگین تر شده ها .

اینجا چی دعا کنم برات؟!!(ون) که بمونه - همون حرف همیشگی-

«ان شاءالله به حق جدّم همون طور که زندگی رو در سایه‌ی تقوا شروع کردید همون طوری هم ادامه بدید، تا ... بهشت .»

----------------------------------------------------

من: 

اصن من فدای جدّت و پدران پاکت بشم سید عزیزم!

سلام

همین که اومدی و نوشتی ممنون...

الان تک تک شب ها و روزهایی که توی خیابونا صحبت می کردیم، مخصوصا دم خونه صادق!، پله های مسجد (و ما ادراک ما پله های مسجد!)، شاکی شدنت از دست "این روزها"، جلوی در گندمک و .... همه ش اومد جلوی چشمم!

ما دعا کنیم یه کربلا شما بری شاهکار کردیم! بقیه ش خودش درست میشه...

کی میشه من دست تو رو بند کنم! الان واقعا هیچ کدوم از نگرانی هایی که قدیم داشتیم برای تو رو ندارم! (بماند...!)

ممنونتم. دعامون کن هنوز...


4 دی ماه 1390، اینجا (+)

* تاریخ: 

۳ نظر سه شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴
امیرحسین

حدود دویست هزار تومان پول، مقداری مواد اولیه خوراکی باقی مانده که در بهترین حالت موارد قابل فروششان صد هزار تومان می ارزند، صد هزار تومن احتیاط؛ به اضافه ی لباس های مصطفا که هنوز اندازه اش نشده اند و چند کارتن پوشک احتکار شده برای ماه های آینده مصطفا، تمام چیزی بود که از یک سال مالی گذشته باقی مانده بود! به حساب دو دوتا چهارتای خیلی ها این یعنی خطر! به حساب خانواده ی ما یعنی: عه! چه جالب! حساب نکرده بودم! نمیدونستم! شکر!


پ.ن. برکت ازدواج، خمس دادن، آمدن مصطفا، هیئت، مهمان و ... را با چشم غیرمسلح که هیچ، با چشم بسته هم می شود دید!

۳ نظر جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
امیرحسین

امروز عصر معین را ـ که از اصفهان برای جلسه ای آمده بود ـ تا جلوی در محل کار کشیدم و با هم به مجلس ختم دایی شهید آقا سعید رفتیم. تا اذان در پارک ساعی صحبت کردیم و در مسجد نماز خواندیم، با دیدن چند نفر دیگر. ترمینال آزادی را به بیهقی ترجیح داد تا در مسیر آرژانتین - آزادی بیشتر گپ بزنیم. در راه صحبت سعید شد، که از مشهدی هایی است که همیشه تشنه ی زیارت و حرم است. چند دقیقه بعد هنوز به آزادی نرسیده بودیم که سعید بعد چند ماه زنگ زد و یاد گلزار شهدای شش هفت ماه پیش کرد و خاطرات با مهدی و صادق. گفت صحن جمهوری هست و نیت کنم، میخواهد به نیابت ما مشرف شود به پایین پای حضرت. گفت و خدا را شاهد گرفت که خیلی وقت ها که حرم می رود یاد ما می کند. گفت که سرباز است و اقدام کرده برای مرد خانه شدن. برایش بهترین خیرها را از خدا خواستم. قرار شد سری بعد که مشرف شدیم، حرم قرار بگذارم تا مصطفا را هم ببیند. معین ساعت هفت به آزادی رسید و اولین اتوبوسی که به سمت اصفهان می رفت ساعت یازده و نیم شب بود...

همیشه بابت رفقای حقیقی که خدا از طریق فضای مجازی نصیبم کرده شاکر خدا هستم...

۰ نظر يكشنبه ۷ دی ۱۳۹۳
امیرحسین

رزق ما این بود که اولین روضه ی خانه ی ما امروز صبح با یاد حضرت ختم المرسلین و سبط اکبر علیهما السلام پابگیرد! شکر... به گمانم از امشب باید بیشتر حواسمان به حال و هوای خانه ای که در آن مجلس ذکر و دعا بوده باشد، شاید که نفس حق عزادارها ماندنی بشود...


روضه خانگی


جا کم بود و تجربه اول بود. جای همه ی دوستان که قرار بود بیایند و نیامدند و سایر رفقا خالی. ان شاءالله روضه داری حضرات معصومین روزی زود به زود همه ما باشد.

پ.ن. ثبت تجربیات و آن چه گذشت ان شاءالله بماند طلب خواهانش!

۱ نظر يكشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
امیرحسین

دیروز عصر بعد از مدت ها به هیئت رفقای جهادی سر زدم. از زمان متاهلی کمتر قسمت شده بود بروم و بهانه اصلی خیلی از جلسات هم «متاهلی نبودن» مجلس بود، چون اصولاً عادت ندارم بین گزینه های خانوادگی و مردانه، دومی را انتخاب کنم، مگر به ضرورت! الحمدلله جلسه خوبی بود، یک ساعت و نیم سخنرانی جذب کننده ی کسی که عقد محرمیت ما را خوانده بود و بعد روضه و سینه زنی خودمانی و مرتب. اولین مجلس عزایی بود که سه نفره از اول تا آخر ماندیم، به لطف خلوت بودن قسمت زنانه البته. روضه و سینه زنی را با مصطفا با هم بودیم. پذیرایی آخر مجلس هم به صرف چای و کیک یزدی. به نظر آمد نرفتن ما به این جلسه ناشکری بزرگی بود!

جمعه تا ظهر به آماده کردن مقدمات هیئت چهل و هشتم* گذشت. تا جایی که می شد فضا را باز کردیم تا همه راحت تر بنشینند؛ مخصوصا شش هفت نفری که فرزند کوچک دارند.

جمعه عصر به سنت چند سال قبل به سالن فوتبال رفقای جهادی رفتم، بعد از مدت ها ندویدن. سیدعلی که چند سال پیش کوچک بود و خیلی جزو شمارش نفرات تیم ها حساب نمی شد، بعد چهار پنج سال نوجوان رشیدی شده بود و تیم متولدین دهه شصت - که ما بودیم - بعد از یک بازی نفس بریده! 45 دقیقه که گذشت اذان گفتند، همه نماز اول وقت جماعت خواندیم و دوباره ادامه فوتبال (که من توان ادامه دادن نداشتم!). به نظر آمد نرفتن من به این موقعیت ورزش کردن، آن هم با حضور این نفس های تمیز در این وانفسا، ناشکری بزرگی بود!



* نمی دانم فقط در زبان مردم خراسان است یا سایرین هم چنین اصطلاحی دارند. 28 صفر، چهل و هشتم است، لا یوم کیومک...

۳ نظر جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳
امیرحسین

از اعجازات پاییز -خصوصاً روزهای پایانی آن- این است که اول وقت تر از همیشه نماز صبح می خوانم، وقتی هنوز هوا تاریک است از خانه بیرون می زنم و حتی هنوز روشن نشده به محل کار می رسم و وقتی از سر کار بیرون می زنم هوا دوباره تاریک شده! یک جورهایی بیخودی حس تلاش و پرکاری به آدم دست می دهد! الهی همیشه پاییز بماند با شب های بلندش...



پ.ن. معلم راهنمایی داشتیم، می گفت بعضی ها -اشاره به ما- هستند که از اول سال غروب آفتاب خانه را ندیدند!

۱ نظر سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳
امیرحسین

کلیشه ای شده این روزها پیامک ها

دلم گرفته ز متنش: «به یادتان هستم»...


پ.ن. دیشب در دل هیئت که مداح، شعری که بناست امشب در نجف و برای مسیر پیاده بخواند، می خواند و تمرین می کرد، فهمیدم چه قـــــدر کم گذاشتم... شب و روز و لحظه به لحظه برای کربلایی شدن و کربلایی بودن کم گذاشتم، این ها به کنار، چه قدر برای همین رفتن و لااقل نرسیدن هم کم گذاشتم، با بهانه های بی خود و بی جهت که معنی اش می شود خودِ خودِ بی توفیقی!  هرقدر هم که سید برایم از شرایط خاص خودم و خانواده و مصطفا و زمین و زمان بگوید. انا اعلم بنفسی من غیری...

مهم تر از خود نرفتن، نخواستن است. نخواستم؟ یعنی نخواستم؟ ...


* عشق جنون می طلبد مرد کیست؟

۳ نظر دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۳
امیرحسین

این که شما در زندگی مشی ساده زیستی دارید و در این موضوع با همسرتان هم عقیده هستید و ایشان همراه شما در این مسیر هستند، اهل بریز و بپاش در خرید لباس و مدل های متنوع و کفش های گوناگون نیستید، از همه جور امکانات ساده و پیچیده ی اضافی برای به ظاهر ساده شدن زندگی خود استفاده نمی کنید، علاقه مند دیدن مدل های جدید و سر زدن به مغازه ها نیستید و ...؛ هیچ کدام دلیل نمی شود که در خصوص فرزندتان هم همین سیر را طی کنید! پس اگر سبک زندگی خود را صحیح می دانید، آمادگی مقابله با این تعارض احتمالی را داشته باشید، دشمن (اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک) مترصد همین فرصت هاست.

الف. سبک زندگی یک موضوع فردی نیست.

ب. تربیت از یک سنی به بعد و از روزی به بعد شروع نمی شود، جاری است.

پ. تربیت فرزند بر تربیت پدر و مادر تاثیرگذار است


پ.ن. حاصل مشاهدات یک ساله اخیر، در چندین و چند خانواده که به تازگی صاحب فرزند شده اند، پیش از این صاحب فرزند بوده اند یا در آینده صاحب فرزندی خواهند شد.

۰ نظر يكشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۳
امیرحسین

از آن جایی که معمولاً در ساعات کاری صفحه ی پیام های وارده ی ایمیل م باز است و در منزل هم اتصال برقرار است، معمولاً از رفقا می خواهم که کارهایی که باید انجام دهم و فراموش نکنم را ایمیل کنند. چون عادت دارم تا زمانی که عکس العمل مناسب (از جنس پاسخ، عملیات!، باز ارسال یا ...) را به پیامی نداده ام، به بایگانی نسپارم.

حالا نزدیک دو ماه شده که همه ی پیام ها می آیند و می روند و هنوز یک پیام مانده. که فقط نگاهش کنم و بگویم قبول! من هیچ ام. اصلا هیچ هم نیستم! خودت کارساز باش، به دست هر کس که خواستی...

***

اتفاقی گذرم به نظرات یک پست قدیمی افتاد:

ما دعا کنیم یه کربلا شما بری شاهکار کردیم! بقیه ش خودش درست میشه...
کی میشه من دست تو رو بند کنم! الان واقعا هیچ کدوم از نگرانی هایی که قدیم داشتیم برای تو رو ندارم! (بماند...!)
ممنونتم. دعامون کن هنوز...

سه سال گذشته و هنوز...

۰ نظر شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۳
امیرحسین

...

اَللّهُمَّ اِنْ کانَ رِزْقی فِی السَّماءِ فَأنْزِلْهُ وَ اِنْ کانَ فِی الْاَرْضِ فَأخْرِجْهُ وَ اِنْ کانَ بَعیداً فَقَرِّبْهُ وَ اِنْ کانَ قَریباً فَیسِّرْهُ وُ اِنْ کانَ قَلیلاً فَکَثِّرْهُ وَ اِنْ کانَ کَثیراً فَبارِکْ لی فیهِ وَ أرْسِلْهُ عَلی اَیدی خِیارِ خَلْقِکَ وَ لا تُحْوِجْنی اِلی شِرارِ خَلْقک. وَ اِنْ لَمْ یکُنْ فَکَوِّنْهُ بکَینُونِیَّتِکَ وَ وَحْدانِیتِکَ، اَللّهُمَّ انْقُلْهُ اِلَیّ حَیثُ اَکُونُ وَ لا تَنْقُلْنی اِلَیهِ حیثُ یکُونُ

...

از حضرت زین العابدین علیه السلام منقول است!

۰ نظر جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۳
امیرحسین

درک و وجدانِ رابطه ی دو به دو و مجموعه ای مؤلفه های میزان کار، درآمد، هزینه ها، پس انداز و آرامش خانواده مرحله ی مهمی در مرد شدن یک مردِ خانواده است!

۵ نظر يكشنبه ۲ آذر ۱۳۹۳
امیرحسین