جلسه پایانی مسافرت بود. طلبهای که شاید بشود گفت شوخترین فرد حاضر در مسافرت بود با همان لحن همیشگیاش - که ما را در انتظار خنده دیگری میگذاشت - گفت:
" فردا که رفتیم پابوس آقا، هرچی جمع کردیم این دو هفته - اگر تونسته باشیم حداقل چیز ناقابلی جمع کرده باشیم - امانت بسپاریم دست خود امام رضا. بخوایم هروقت خودشون دیدن لازممون شده خرجش کنند، که ما اسراف کاریم... "
***
امشب هرکس از اهالی ده را که میدیدم این ضرب المثل را میگفت: "کاش صد تا به ده بیاید و یکی از ده نرود." امشب حسینیه ما ساکت و آرام است و از حال و هوای هر شب آن خبری نیست. امشب یک لامپ را در حسینیه روشن گذاشتم. مادرم گفت: " خوب نیست شب اولی که بچهها رفته اند حسینیه تاریک باشد "...
اینها را مسئول مخابرات روستا نوشته بود، سال قبل، روز بازگشت ما. در تنها وبلاگ روستا...
***
ما مسافرت جهادی را " کم " نمیبینیم، حتی اگر گَرد پیریاش زود به چهرهمان نشسته باشد که آن وقت هنوز امیدواریم به لطف پروردگار و دلهای همیشه زلال همسفرانمان، خصوصاً جوانترهایشان، که جوانترها به آسمان نزدیکترند...
در باب مسافرت جهادی نوشتن، مثل خیلی دیگر از پدیدههایی که - با این سبک - تنها از دل مکتب روح الله برمیخیزد، نه کار نفس من است و نه قلم من را یارای این کار است. این چند نوشته هم ادای دِین و محبتی بود به بعضی از آنانی که این سالها بیش از خیلی از الگوهای تربیتی و آموزشی و ... از آنان آموختهام.
هرقدر هم که دسترسی به شبکه جهانی در روستا در این سالها برایمان مقدور شده باشد، اما بعید میدانم که آن روزها را به این خانه مجازی بگذرانم. پس انشاءالله تا پس از مسافرت و زیارت از اینجا دور خواهم بود.
یا أیها العزیز!
اوف لنا الکیل...