سال قبل، من و مصطفی تمام این روزها با هم بودیم، درگیر مشغول. صبح تا ظهر درگیر نامه و جلسه و ... بودیم. ظهر تا عصر با جلسات داخلی مشغول بودیم و شبها در فضای مجتمع برنامه میریختیم برای فردا! این وسط بعضی وقتها هزار کیلومتر میکوبیدیم تا شرق و میگشتیم روستاها را و جلسه میگذاشتیم و بحث میکردیم و دوباره برمیگشتیم هزار کیلومتر سرجای اول! یک باری هم در بازگشت، پابوس مشرف شدیم و ...
دیروز که مصطفی را تا فرودگاه رساندم، تمام مسیر به آن روزها فکر میکردم. حالا، دیروز مصطفی به پابوس ختمالمرسلین رفت و طوف حرم؛ و من ماندم و یک بغل کم توفیقی و التماس دعا و یک خاور کار روی زمین مانده تا 20 روز آینده! سفرت به خیر و زیارتت قبول و سعیت مشکور، معاونت مخلص همه امور بر زمین مانده مسافرت جهادی!
پ.ن. اینها را اینجا نوشتم، که اگر مصطفی بود هم زیاد اهل وبگردی نبود!