حضرت بالای سر مسلم بن عوسجه آمد، همراه حبیب بن مظاهر!
حبیب یاد چند صباحی قبل افتاد در کوفه...
***
در کوفه میثم را دید. آن قدر نزدیک شدند به هم که گردن اسب هایشان به هم رسید. حبیب گفت: " مردی را می بینم که جلوی سرش مو ندارد و خربزه و خرما می فروشد... او را دار می زنند و پهلویش را پاره می کنند."
جواب شنید: "من هم مردی را می بینم که صورتی سرخ دارد و موهایی بلند. برای کمک به پسر دختر پیامبر خدا می رود و کشته می شود و سر او را در کوفه می گردانند."
***
حضرت به مسلم "خدا رحمتت کند"ی و "فمنهم من قضی نحبه..." خواند. ....
حبیب گفت: "اگر قرار نبود به همین زودی دنبالت بیایم، دوست داشتم هر وصیتی داری بگویی تا انجام دهم."
جانی در بدن مسلم نمانده بود...
وصیتى علیک ان لا تدع هذا الغریب... - و اشار الى الحسین علیه السلام -حبیب گفت به خدای کعبه می کنم...
پ.ن. آدم رفیق هم که می خواهد داشته باشد، یکی داشته باشد مثل مسلم، یکی مثل حبیب...