از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...


دوست عزیز!
بعد عمری ارتباط برقرار کردی، اون هم اس ام اسی، البته برای کاری که داری!
تا اینجاش که مشکلی نیست؛
اون "چطوری؟ چه خبر؟ چی کارا می کنی؟" اول پیامکت دیگه چه صیغه ایه؟
خداییش منتظر جواب اونا هم هستی؟!

پ.ن. بهونه!

۵ نظر دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۹
امیرحسین


دوست گرامی ام!
من و شما هم مثل آن اسرائیلی - خبیث - مهندسیم، قبول!
بنده و جنابعالی هم آمار احتمال پاس کرده ایم و از قدیم هم بلدیم نمودار رسم کنیم - حالا شما با نمره بالا و بنده ناپلئونی - قبول!
به قول همان، مهندس به نمودار نگاه می­کند و ترسیم می­کند و آینده را پیش­بینی می­کند، سلمنا!
ولی باور کن! قبول کن! از من بپذیر که این موجود دوپای ذی­شعور اندک تفاوتی دارد با آن ژنراتور و موشک و ربات و ... که من و تو خواندیم و می خوانی.
اگر روزی علم مهندسی­تان قد داد به تابعی با بی­نهایت متغیر، بنشین و رسم کن، جای من را هم خالی کن.
فقط حواست به اکسترمم­ها باشد، به نقاط عطف، به...
هرچند، اگر توانستی!
تا آن­ روز بیا پارویمان را بنوازیم!

۳ نظر شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹
امیرحسین

۳
فَتَزوّدّوا فی أیّام الْفَناءِ لأیّام الْبَقاء!
قَد دُلِلْتُم على الزّادِ،
وَ اُمِرْتُم بِالظَّعْن،
وَ حُثِثْتُم علَى المَسیر.
فَإِنَّما أنتم کَرَکْبٍ وُقُوفٍ لا یَدرُونَ مَتى یُؤمَرُونَ بِالسَّیرِ...

ازین دنیای فانی برای آخرت توشه برگیرید!
که بر توشته برداشتن هدایت شده­اید،
و شما را به کوچ کردن امر کرده­اند،
و برای رفتن از دنیا به شتابتان داشته­اند.
شما سوارانی هستید ایستاده که نمی­دانید چه زمان مأمور به رفتن خواهید شد...

خطبه 156
صلوات!

آرشیو قرار شب های جمعه

۱ نظر پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۹
امیرحسین


در مسیر بازگشت، تمام خاطرات هشت ماه اخیر را در یک زمینه خاص دوره کردیم. تقریبا همه چیز یادم بود! اسامی خاص، مکان­ها، کتاب­ها، روزها، اتفاقات و ...
نیم ساعت بعد که تنها به خانه رسیدم، دبه ماستی که سه دقیقه قبلش خریده بودم را روی صندلی ماشین جا گذاشته بودم!


پ.ن. بحث کوتاه مدت و بلندمدت نیست!

۲ نظر سه شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۹
امیرحسین


در این حیص بیص کنکور و درس و تست و نکته، شاید تنها کار غیردرسی که می توانست این قدر مرا به وجد آورد تا در این فاصله زمانی تا کنکور برایش وقت بگذارم و انجام دهم، بستن گزارش مسافرت جهادی سال قبل بود. کاری که باید خیلی پیش­تر از این انجام می­دادم و دست روزگار نگاهش داشته بود برای امروز.
تدوین این گزارش مرا برد به یک سال قبل، همین روزها.
روزهایی که به جای درگیری با جناب رابینز و نظریات تیلور و کتاب­های دکتر رضائیان و تست­های پرچ، ساعات و دقایقم با نامه می­گذشت و ادارات و وزارتخانه­ها و خیرین، جلسه با مسئولین و دیدن منطقه و هم­نفسی با ولی نعمتان...
هر روزی شرایطی دارد!
ولی روزهای قبل از یک مسافرت جهادی را حتی بیشتر از روزهای سفر دوست دارم...
مسافرت­های جهادی، شاید بهترین تجربه­ این سال­ها باشد، در روزهای پر دود و غبار قرن بیست و یکم، در دل کویر...

 پ.ن. دل نوشته ای بود! چیزی ندارم که بخواهم ریا کنم!
         و لا حول و لا قوه الا بالله...

۲ نظر دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
امیرحسین


بعضی چیزها هستند که دیر دست آدم می­رسند؛
درست زمانی می­رسند که می­دانی وقت زیادی نداری!
چیزهایی که سال­ها منتظرشان بوده­ای!
حالا که آمده­اند...
فقط مطمئنی که فرصت اشتباه نداری...

پ.ن. به قول آقای معمر، پدر ارمیا:
خدایا هر چی می­دهی شکرت، هر چی می­گیری شکرت...

 


اینجا به پست صدم رسید! همین.

۵ نظر جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
امیرحسین

2
فإنّ الْغایةَ أَمامَکُم،
و إِنّ وراءَکُمُ اَلسّاعَةَ تَحْدُوکُم.
تَخَفَّفوا تَلْحَقوا!
فإنَّما یُنْتَظَرُ بأوّلِکُم آخِرُکُم...

آخرت پیش روی شماست،
و مقدمات قیامت از پشت سر شما را می­راند.
سبک­بار شوید تا ملحق شوید!
که پیشینیان شما را به انتظار آخرینتان نگاه داشته­اند...


 
پ.ن. قبل­ترها...+

آرشیو قرار شب های جمعه

۰ نظر پنجشنبه ۹ دی ۱۳۸۹
امیرحسین

 

هنوز نیامده، دلم برایش تنگ شده!

چشم به راه...


* پ.ن. تلفن همراه، جهت تعریف مقیاس تصویر می­باشد و ارزش دیگری ندارد!

 

۱۰ نظر سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹
امیرحسین

تمام آن­چه از بم و ارگ و شهرش به خاطرم مانده، تصاویر مبهمی است از نوروز هشتاد و دو. انگار آن روزها بم، تازه آبستن لرزه هایی شده بود که نه ماه بعد به زمین گذاشته شدند...
بم، اولین شهری بود در عمرم که دوست داشتم هرچه زودتر از آن خارج شوم و برگردم به روستاهایی که پنج شش روزی بود مستقر شده بودیم؛ بخش رودبار، از توابع کرمان. شاید بم برای من، با چهره ای که به طرز مبتدیانه­ای آفتاب سوخته شده بود، به جای تصاویری از بزرگ­ترین بنای خشت و گِلیِ جهان که مردم را در ایام تعطیلی نوروز به خود کشیده بود، تجلی اولین دوست داشتنی­های یک "مسافرت جهادی " بود که نمی­خواستم زود و به همان راحتی از دستشان بدهم.
با شنیدن خبر لرزه­های شهر، قبل از این­که ذهنم سراغ ارگ برود و درختان نخل و استخر و ...، رفت سراغ رستورانی که آن روز ظهر در آن ناهار خورده بودیم. طبقه دوم ساختمانی در خیابانی رو به نخل ها. دوست داشتم سرنوشت خاطرات آن ظهر را بدانم. این بود که تا مدت­ها هر که را می­دیدم جویای حالش می شدم و امیدوار بودم به بودنش انگار. تا آن روز که خبرش را شنیدم...

 پ.ن. این ها همه به بهانه این نوشته + بودند، که مرا هم به بم برد و هم به اولین مسافرت جهادی­ام. بهانه­ای برای تورق نوشته­ها و خاطرات هفت و نیم سال پیش؛ که اغلبشان امحا شده بودند...
* این را ببینید، از حامد عسکری +

۱ نظر يكشنبه ۵ دی ۱۳۸۹
امیرحسین

 

ننویسیم: همیاری
بنویسیم: یاری
شرح: همیاری = اشتراک در یار!

منبع: GMAT استعداد و آمادگی تحصیلی ویژه رشته مدیریت؛ جلد دوم - احمد صداقت - انتشارات نگاه دانش

 

پ.ن. دارد ولی نمی­نویسم!

۲ نظر شنبه ۴ دی ۱۳۸۹
امیرحسین

دروغ گفته­ام از دوری­ات شکست دلم
ترک نخورده و انگار آهن است دلم

میان سینه دلم بی­تو مُرده! سنگ شده...
بیا که سخت شبیه لحد شده است دلم!

بیا و زود بیا! بر دلم بکش دستی!
اگر که دیر کنی می­رود ز دست دلم...

۳ نظر پنجشنبه ۲ دی ۱۳۸۹
امیرحسین

1

إن هذه القُلوبَ تَمُلُّ کَما تَمُلُّ الأبدانُ؛
فابتغوا لها طَرائِفَ الحِکَم.
همانا این دل­ها ملول می­شوند، همان­طور که بدن­ها خسته می­شوند؛
پس برای رفع ملالت آن­ها سخنان حکمت­آمیز بجویید.
حکمت 91

 

پ.ن. بسم الله!
قرار قرآنی شب­های جمعه ما و رفقامون هفته پیش به چله رسید و ان­شاءالله از این هفته از کلام حضرت امیر علیه السلام خواهد بود. از وقتی نهج البلاغه رو با این دید دست گرفته­ام درگیر کلام حضرت شده­ام.
سعی می­کنم تا جایی که تعداد کاراکترهای پیامک جواب بده ترجمه هم بفرستم ولی اگر کلام طولانی بود ترجمه­ها رو ان­شاءالله این­جا قرار خواهم داد.
و لا حول و لا قوة الا بالله...

۳ نظر پنجشنبه ۲ دی ۱۳۸۹
امیرحسین

بعضی وقت­ها باید بروی توی هال بنشینی، کنار حاج آقا و حاج خانم.
کار خاصی لازم نیست! فقط بنشینی، میوه بخورید، دور هم تلویزیون ببینید؛ البته متفاوت از همیشه!
تنها بروی، بدون لپ تاپ و موبایل، حتی روزنامه و مجله و کتاب!
نوع شبش هم توفیری نمی­کند که کوتاه­ترین باشد، بلندترین باشد یا اصلی هیچ نباشد.
مهم این است که نشان دهی هنوز "بچه"ای!
بی خیال درس و کنکور، گور پدر فیلم­های بی مزه دو روزه ساخته شده!
باور کنیم برکت دارند، برکتند...

پ.ن. نعمت اند!

۶ نظر سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹
امیرحسین

پیامک ساعت دوازده امشب، بیش­تر از آنکه خبرش تاثیرگزار باشد - که بود - متنش مهم بود و نحوه انتقال خبرش!
به دو جا رفتم: ورزشگاه تختی، هفت سال پیش، روز و شبی که رفته بودیم برای دسته بندی اقلامی که تهرانی­ها کمک کرده بودند؛
و مهم­تر، یک سال پیش، همین روزها...

این گوشی موبایل، هرچقدر تازه­تر باشد، ولی خاطرات پیامکی یک سال قبل را در پوشه "خاطره" دارد. ایامی که متفاوت از روزهای دیگر می گذشتند. روزهایی که فکر می­کردیم و شب­هایی که با هم حرف می زدیم. حتی تاسوعا و حتی­تر عاشورا، آن هم عاشورای سال قبل!
الان که نگاه می­کنم، می­بینم انگار می­کردیم - و البته می­کنیم - که یک دقیقه بعد...

پ.ن. فرمود، جل و علی : ++

 

* این­جا هنوز عوارضی هست از نوشته­های سال پیش. شاید "هنوز خواندنی" باشند! +

۱ نظر دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۹
امیرحسین

همه­ی مادرها با هم اشتراکاتی دارند. همه­ی مادرها مثل هم هستند. این هیچ ربطی به پسرها ندارد. پسرها هر کدام روحیه­ی خاصی دارند اما مادرها روحیه­ای مشترک دارند. چیزی در روحیه­شان وجود دارد که در همه آن­ها مشترک است. این همان چیزی است که به لغت مادر معنای خاصی می­بخشد، معنایی که در کم­تر کلمه­ای وجود دارد. بعضی کلمات جنس­شان با بقبه فرق می­کند، مادر هم یکی از همان­هاست. مادر حتا اگر شهین باشد و پسر حتا اگر ارمیا باشد، صورت ارمیا حتا اگر به سمت مادر نباشد، مادر می تواند معنای لبخند ارمیا را بفهمد.

 ارمیا     
رضا امیرخانی

 

پ.ن. تاریخ این پست کمی گذشته! این روزها "ارمیا" چهارمین بار به آخر رسیده و من به زندگی برگشته­ام، دوباره "مثل ماهی بی­دست و پای حلال گوشتی روی زمین"، مثل ارمیا...

۱ نظر شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۹
امیرحسین

با اینکه روضه خوانم و می خوانم از شما
فهمیده ام که هیچ نمی دانم از شما

یا ایها العزیز! ذلیل معاصی ام...
باید ز شرم چهره بپوشانم از شما

می ترسم از رسیدن آن جمعه ای که من
جای سلام، روی بگردانم از شما...

رویی نمانده است به چشمت نظر کنم
پس بی دلیل نیست گریزانم از شما

من اصل انتظار تو را برده ام ز یاد
با انتظارهای فراوانم از شما

من نان به نرخ نام تو خوردم، حلال کن
محض رضای ذائقه می خوانم از شما


پ.ن. عشق به پایان رسید٬ خون تو پایان نداشت...

۱ نظر پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۹
امیرحسین

-40-
بسم الله

سنریهم ءایاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم أنه الحق.
اَوَ لم یکف بربک أنه علی کل شیء شهید؟

اَلا إنهم فی مریة من لقاء ربهم
اَلا إنه بکل شیء محیط...

صدق الله
فصلت53و54 +

تمت!
سه صلوات

آرشیو قرار شب های جمعه

۲ نظر پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۹
امیرحسین

اهل حرم را بگو
نماز آیات به جا آورند!

ماه گرفته شده در علقمه...
ماه گرفته شده در علقمه...ماه گرفته شده در علقمه...ماه گرفته شده در علقمه...
۳ نظر سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹
امیرحسین

نقل می کرد حضرت صادق علیه السلام فرموده اند:

عده ای هستند در بهشت،
حداث الحسین علیه السلام،
هم صحبت اباعبدالله اند در عرش الهی...

آن قدر مجذوب حضرت می شوند که وقتی نعمت های دیگر بهشت به آنان عرضه می شود،
حتی سرشان را هم بلند نمی کنند...

فما یرفعون رئوسهم الیهم لما یرون فی مجلسه من السرور والکرامة...


پ.ن. نعمت از این بالاتر در بهشت سراغ داری؟!

  

 

*متن کامل حدیث، از مستدرک الوسائل، ج 10*

قال ابو عبدالله (علیه السلام):
...ما عینٌ احب الی الله و لا عبرة مِن عین بَکت و دمعت علیه و ما من باک یبکیه، الّا و قد وَصل فاطمة و اسعدها علیه و وصل رسول الله - صلی الله علیه و آله - و اَدی حقنا.
و ما مِن عبدٍ یحشر الّا و عیناهُ باکیة الّا الباکینَ علی جدیَ الحُسین - علیه السلام - ؛ فإنّه یحشر و عینه قریره و البشارة تلقاه و السّرور بَیٌنٌ علی وجهه و الخَلقُ فی الفَزَع و هم آمنون و الخَلق یُعرَضون و هم حُدّاثُ الحُسَین - علیه السلام - تَحت العَرش و فی ظِلّ العرش؛ لا یَخافون سوءَ یومِ الحِساب.
یُقالُ لَهم: " ادخلوا الجنة! " فیأبون و یَختارون مجلسَه و حدیثَه. و أنّ الحور لَتُرسل إلیهِم. " إنا قَد اشتَقناکُم مَع الولدان المُخَلّدین "
فَما یَرفعونَ رئوسَهُم إلیهم لمّا یَرون فی مجلسه - علیه السلام - من السرور و الکرامة...

دستم به ترجمه نمی رود...

۲ نظر دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۹
امیرحسین


اماما! مرا نیز با تو سخنی است که اگر اذن می دهی بگویم:

من در صحرای کربلا نبوده ام و اکنون هزار وسیصد وچهل و چند سال از آن روز گذشته است.
اما مگرنه اینکه آن صحرا بادیه هول ابتلائات است،
و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد؟
آنان را که این لیاقت نیست رها کرده ام؛ مرادم آن کسانند که "یا لیتنا کنا معکم" گفته اند.
پس بگذار مرا که در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو کنم.

فتح خون - سید مرتضی آوینی


پ.ن. سیر نمی شوم از "فتح خون"خوانی، همان طور که از قصه عشق...

۲ نظر شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۹
امیرحسین