این مدت مصطفا بزرگ شد، قدی، وزنی، روحی، ذهنی، منطقی و ... این مهم ترین اتفاق همه ی این روزها بود. کم کم صداهایی از حنجره اش ساخت و بیرون داد. هر چند روز یک بار، یه صدای جدید و تکرار و تکرار و تکرار! بد می شود اگر جیغ زدن همراه خنده را وسط حرکت اتوبوس بین شهری یاد بگیرد، نه؟!
سرما خورد، غصه خوردیم، لاغر شد. دوباره وزن گرفت. موقع دندان درآوردن دوباره لاغر شد، غصه خوردیم - کمتر - ، دندان در آورد، دوباره وزن گرفت. این روزها دوباره تب می کند و لاغر می شود. در همین لاغر شدن ها و وزن گرفتن ها و قد کشیدن ها و بی حال بودن ها و سرحال بودن ها و شب بیداری ها و راحت خوابیدن ها و غصه خوردن ها و ذوق کردن ها و ... نشانه هایی است که می بینیم! چه نشانه هایی هم که نمی بینیم...
سینه خیز رفتن را یاد گرفت، کمی نشست. کمی چهاردست و پا رفتن یاد گرفت. ولی همچنان دوست داشت سینه خیز برود، مثل کماندوها! این روزها بیشتر می نشیند و بیشتر چهاردست و پا می رود!
اسمش را می شناسد. بیرون رفتن از خانه را می فهمد. آینه را (از همان اوایل) می شناخت و دوست داشت. کم کم ما را در تصاویر هم تشخیص می دهد و...
بیشتر باید بنویسم؟
پ.ن. زین للناس...