مصطفا و بانو فردا از مشهد می رسند، بابا ماموریت است، خواهر خانه خودشان. امشب من مانده ام و مامان؛ مثل شب های خاطره دار قدیم، مثل مشهد دونفره مان و مثل آن سحر پرخاطره ی صحن گوهرشاد...
مصطفا و بانو فردا از مشهد می رسند، بابا ماموریت است، خواهر خانه خودشان. امشب من مانده ام و مامان؛ مثل شب های خاطره دار قدیم، مثل مشهد دونفره مان و مثل آن سحر پرخاطره ی صحن گوهرشاد...
حدود دویست هزار تومان پول، مقداری مواد اولیه خوراکی باقی مانده که در بهترین حالت موارد قابل فروششان صد هزار تومان می ارزند، صد هزار تومن احتیاط؛ به اضافه ی لباس های مصطفا که هنوز اندازه اش نشده اند و چند کارتن پوشک احتکار شده برای ماه های آینده مصطفا، تمام چیزی بود که از یک سال مالی گذشته باقی مانده بود! به حساب دو دوتا چهارتای خیلی ها این یعنی خطر! به حساب خانواده ی ما یعنی: عه! چه جالب! حساب نکرده بودم! نمیدونستم! شکر!
پ.ن. برکت ازدواج، خمس دادن، آمدن مصطفا، هیئت، مهمان و ... را با چشم غیرمسلح که هیچ، با چشم بسته هم می شود دید!
دیشب، در اوج ترافیک زیرگذرهای شهید گمنام و پل نصر، معین دو سوال پرسید که جوابهای همیشگیام را به او هم دادم. یکی اینکه آیا اصلاً به مشهد رفتن و به طور کلی از تهران رفتن فکر میکنم یا نه؟ یکی هم اینکه چرا اسم مصطفا، «مصطفا» شد!؟ جنس پاسخ این دو سوال در عین بیربطی برای من یکی شده!
امروز عصر معین را ـ که از اصفهان برای جلسه ای آمده بود ـ تا جلوی در محل کار کشیدم و با هم به مجلس ختم دایی شهید آقا سعید رفتیم. تا اذان در پارک ساعی صحبت کردیم و در مسجد نماز خواندیم، با دیدن چند نفر دیگر. ترمینال آزادی را به بیهقی ترجیح داد تا در مسیر آرژانتین - آزادی بیشتر گپ بزنیم. در راه صحبت سعید شد، که از مشهدی هایی است که همیشه تشنه ی زیارت و حرم است. چند دقیقه بعد هنوز به آزادی نرسیده بودیم که سعید بعد چند ماه زنگ زد و یاد گلزار شهدای شش هفت ماه پیش کرد و خاطرات با مهدی و صادق. گفت صحن جمهوری هست و نیت کنم، میخواهد به نیابت ما مشرف شود به پایین پای حضرت. گفت و خدا را شاهد گرفت که خیلی وقت ها که حرم می رود یاد ما می کند. گفت که سرباز است و اقدام کرده برای مرد خانه شدن. برایش بهترین خیرها را از خدا خواستم. قرار شد سری بعد که مشرف شدیم، حرم قرار بگذارم تا مصطفا را هم ببیند. معین ساعت هفت به آزادی رسید و اولین اتوبوسی که به سمت اصفهان می رفت ساعت یازده و نیم شب بود...
همیشه بابت رفقای حقیقی که خدا از طریق فضای مجازی نصیبم کرده شاکر خدا هستم...
این نسخه را بر بال یک پروانه بنویسید
دارو؟ ... نه در این برگه «داروخانه» بنویسید
مشهد، حرم، یک عمر پشت پنجره فولاد
جای مسکّن هم برایم دانه بنویسید
این بغض ها جای خودش، آقا برای من
اشک روان تا ناودان چانه بنویسید
روزی دو ساعت «آه...» -پشت پنجره فولاد-
لطفاً برای گریه هایم شانه بنویسید
نامم درون لیست باشد؛ هرچه که باشد
زائر اگر که نیستم، دیوانه بنویسید
«اینجاست داروخانه ی تضمینی عالم»
این جمله را بالای سقاخانه بنویسید
هر روز اگر امکان ندارد لااقل آقا!
توفیق این درگاه را ماهانه بنویسید
تا مستی از حد بگذرد در مجلس مستان
این شعر را روی لب پیمانه بنویسید...
پ.ن. آشنایی ما با این شعر، شب پنجم محرم بود و در مسیر هیئت، با صدای حاج محمود کریمی، آن قدر ما را گرفت که دقیق یادم هست کجا بود، شیخ فضل الله نوری - شمال؛ نزدیک خروجی همت... این غزل و غزلی دیگر از مهدی رحیمی است، که هر دو در اینجا (+) موجودند. برای انتخاب یکی از این دو کلی نگاهشان کردم، چه برسد انتخاب یکی دو بیت از غزل!
اصل حرف: می گفت شفای مریض که کار مرحوم نخودکی و دور و بری های حضرت هم هست! آقا «آدم» می کنند، اگر بخواهیم و بخواهیم...