خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
...
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
...
5
فَمَن أخذ بِالتّقوی؛
عَزَبَت عنه الشّدائِدُ بعد دُنُوِّها،
وَ احلَولَت لَه الاُمورُ بعد مَرارَتِها،...
آنکه دست به دامن تقوا بزند
سختیها، پس از نزدیک شدن، از او دور میگردند؛
و امور، بعد از تلخی، برای او شیرین میشوند؛
...
خطبه 189 - متن کامل +
همه پروازهای امروز، به "مقصد"ی که میخواهی بروی به علت شرایط جوی کنسل شدهاند و پروازی که الآن "بلیت" آن در دست توست، آخرین پرواز امروز است. "قرار فردا صبح" آنقدر برایت مهم هست که در هر شرایطی حاضر باشی مسافر شوی تا سر موقع به آن برسی.
دیری نمیگذرد که بلندگوی فرودگاه آن چیزی را که منتظرش نیستی میگوید و تاخیر پروازی را اعلام میکند که همهی "امید"ت به آن بوده! تلویحا اشارهای هم میکند به احتمال کنسل شدن آن، عطف به ماسبق! انگار "همهی برنامههای عمرت" تا آخر به هم ریخته باشد. فقط دنبال روشی می گردی که... که همان خانم در بلندگو اعلام میکند که پرواز به مقصد شهر مجاور چندتایی صندلی خالی دارد و میتوانی بلیت آن پرواز را تهیه کنی.
"فکر" میکنی، "برنامهریزی" میکنی که به آن شهر بروی و از آنجا با ماشین به مقصد اصلی و ... به نظر راه "عاقلانه"ای میآید! حداقل "ریسک" آن به ظاهر کمتر است! غرولندی میکنی و مسیر دوم را انتخاب میکنی و ...
*****************************
من هیچوقت نمیتوانم خودم را جای آنهایی بگذارم که بلیت تهران - تبریز گرفتند و دیگر مسافر "آن پرواز" نبودند. هرچند بدم نمیآید بدانم زندگیشان چه توفیری کرده قبل و بعد از آن پرواز!
ولی اطمینان دارم در زندگیام فراوان بودهاند و هستند و خواهند بود این نهیبها و این فرصتهای اضافی، هرچند که من انگار کنم که نبوده اند. شاید همان اشتباه پیچیدن آن روز برفی در اتوبان لغزنده، یا تغییر برنامه روز دیگر یا ... یا حتی همین لحظه!
پ.ن. فرمود: "من ساوی یوماه فهو مغبون"، چه رسد به روزی که زنده ای، و روزی که قرار بوده مرده باشی...!
شادی روح همه آن مسافران و همه ما مسافران فاتحه مع الصلوات!
4الغِنی و الفَقر، بَعد العَرضِ علَی الله...
توانگری و تهیدستی،
پس از عرضهی اعمال بر خدا معلوم میگردد...
حکمت 452
هر شب که میرسد، حال روزی که گذشته را با گودر خوانیام خوب میفهمم.
روز به روز فرق دارد آیتمهایی که لایک میزنم؛
مطالبی که میخوانم و همخوان میکنم؛
کامنتها؛
Mark all as read ها!
حتی کسانی که Follow میکنم، Unfollow میکنم و Hidden!
کارهای عادی و روزمره که اینقدر روحیاتم را تغییر میدهد، چه کنم با ابتلائات*...
* ببینید (+)
دوست عزیز!
بعد عمری ارتباط برقرار کردی، اون هم اس ام اسی، البته برای کاری که داری!
تا اینجاش که مشکلی نیست؛
اون "چطوری؟ چه خبر؟ چی کارا می کنی؟" اول پیامکت دیگه چه صیغه ایه؟
خداییش منتظر جواب اونا هم هستی؟!
پ.ن. بهونه!
دوست گرامی ام!
من و شما هم مثل آن اسرائیلی - خبیث - مهندسیم، قبول!
بنده و جنابعالی هم آمار احتمال پاس کرده ایم و از قدیم هم بلدیم نمودار رسم کنیم - حالا شما با نمره بالا و بنده ناپلئونی - قبول!
به قول همان، مهندس به نمودار نگاه میکند و ترسیم میکند و آینده را پیشبینی میکند، سلمنا!
ولی باور کن! قبول کن! از من بپذیر که این موجود دوپای ذیشعور اندک تفاوتی دارد با آن ژنراتور و موشک و ربات و ... که من و تو خواندیم و می خوانی.
اگر روزی علم مهندسیتان قد داد به تابعی با بینهایت متغیر، بنشین و رسم کن، جای من را هم خالی کن.
فقط حواست به اکسترممها باشد، به نقاط عطف، به...
هرچند، اگر توانستی!
تا آن روز بیا پارویمان را بنوازیم!
۳
فَتَزوّدّوا فی أیّام الْفَناءِ لأیّام الْبَقاء!
قَد دُلِلْتُم على الزّادِ،
وَ اُمِرْتُم بِالظَّعْن،
وَ حُثِثْتُم علَى المَسیر.
فَإِنَّما أنتم کَرَکْبٍ وُقُوفٍ لا یَدرُونَ مَتى یُؤمَرُونَ بِالسَّیرِ...
ازین دنیای فانی برای آخرت توشه برگیرید!
که بر توشته برداشتن هدایت شدهاید،
و شما را به کوچ کردن امر کردهاند،
و برای رفتن از دنیا به شتابتان داشتهاند.
شما سوارانی هستید ایستاده که نمیدانید چه زمان مأمور به رفتن خواهید شد...
خطبه 156
صلوات!
در مسیر بازگشت، تمام خاطرات هشت ماه اخیر را در یک زمینه خاص دوره کردیم. تقریبا همه چیز یادم بود! اسامی خاص، مکانها، کتابها، روزها، اتفاقات و ...
نیم ساعت بعد که تنها به خانه رسیدم، دبه ماستی که سه دقیقه قبلش خریده بودم را روی صندلی ماشین جا گذاشته بودم!
پ.ن. بحث کوتاه مدت و بلندمدت نیست!
در این حیص بیص کنکور و درس و تست و نکته، شاید تنها کار غیردرسی که می توانست این قدر مرا به وجد آورد تا در این فاصله زمانی تا کنکور برایش وقت بگذارم و انجام دهم، بستن گزارش مسافرت جهادی سال قبل بود. کاری که باید خیلی پیشتر از این انجام میدادم و دست روزگار نگاهش داشته بود برای امروز.
تدوین این گزارش مرا برد به یک سال قبل، همین روزها.
روزهایی که به جای درگیری با جناب رابینز و نظریات تیلور و کتابهای دکتر رضائیان و تستهای پرچ، ساعات و دقایقم با نامه میگذشت و ادارات و وزارتخانهها و خیرین، جلسه با مسئولین و دیدن منطقه و همنفسی با ولی نعمتان...
هر روزی شرایطی دارد!
ولی روزهای قبل از یک مسافرت جهادی را حتی بیشتر از روزهای سفر دوست دارم...
مسافرتهای جهادی، شاید بهترین تجربه این سالها باشد، در روزهای پر دود و غبار قرن بیست و یکم، در دل کویر...
پ.ن. دل نوشته ای بود! چیزی ندارم که بخواهم ریا کنم!
و لا حول و لا قوه الا بالله...
بعضی چیزها هستند که دیر دست آدم میرسند؛
درست زمانی میرسند که میدانی وقت زیادی نداری!
چیزهایی که سالها منتظرشان بودهای!
حالا که آمدهاند...
فقط مطمئنی که فرصت اشتباه نداری...
پ.ن. به قول آقای معمر، پدر ارمیا:
خدایا هر چی میدهی شکرت، هر چی میگیری شکرت...
اینجا به پست صدم رسید! همین.
2
فإنّ الْغایةَ أَمامَکُم،
و إِنّ وراءَکُمُ اَلسّاعَةَ تَحْدُوکُم.
تَخَفَّفوا تَلْحَقوا!
فإنَّما یُنْتَظَرُ بأوّلِکُم آخِرُکُم...
آخرت پیش روی شماست،
و مقدمات قیامت از پشت سر شما را میراند.
سبکبار شوید تا ملحق شوید!
که پیشینیان شما را به انتظار آخرینتان نگاه داشتهاند...
پ.ن. قبلترها...+
هنوز نیامده، دلم برایش تنگ شده!
چشم به راه...
* پ.ن. تلفن همراه، جهت تعریف مقیاس تصویر میباشد و ارزش دیگری ندارد!
تمام آنچه از بم و ارگ و شهرش به خاطرم مانده، تصاویر مبهمی است از نوروز هشتاد و دو. انگار آن روزها بم، تازه آبستن لرزه هایی شده بود که نه ماه بعد به زمین گذاشته شدند...
بم، اولین شهری بود در عمرم که دوست داشتم هرچه زودتر از آن خارج شوم و برگردم به روستاهایی که پنج شش روزی بود مستقر شده بودیم؛ بخش رودبار، از توابع کرمان. شاید بم برای من، با چهره ای که به طرز مبتدیانهای آفتاب سوخته شده بود، به جای تصاویری از بزرگترین بنای خشت و گِلیِ جهان که مردم را در ایام تعطیلی نوروز به خود کشیده بود، تجلی اولین دوست داشتنیهای یک "مسافرت جهادی " بود که نمیخواستم زود و به همان راحتی از دستشان بدهم.
با شنیدن خبر لرزههای شهر، قبل از اینکه ذهنم سراغ ارگ برود و درختان نخل و استخر و ...، رفت سراغ رستورانی که آن روز ظهر در آن ناهار خورده بودیم. طبقه دوم ساختمانی در خیابانی رو به نخل ها. دوست داشتم سرنوشت خاطرات آن ظهر را بدانم. این بود که تا مدتها هر که را میدیدم جویای حالش می شدم و امیدوار بودم به بودنش انگار. تا آن روز که خبرش را شنیدم...
پ.ن. این ها همه به بهانه این نوشته + بودند، که مرا هم به بم برد و هم به اولین مسافرت جهادیام. بهانهای برای تورق نوشتهها و خاطرات هفت و نیم سال پیش؛ که اغلبشان امحا شده بودند...
* این را ببینید، از حامد عسکری +
ننویسیم: همیاری
بنویسیم: یاری
شرح: همیاری = اشتراک در یار!
منبع: GMAT استعداد و آمادگی تحصیلی ویژه رشته مدیریت؛ جلد دوم - احمد صداقت - انتشارات نگاه دانش
پ.ن. دارد ولی نمینویسم!
دروغ گفتهام از دوریات شکست دلم
ترک نخورده و انگار آهن است دلم
میان سینه دلم بیتو مُرده! سنگ شده...
بیا که سخت شبیه لحد شده است دلم!
بیا و زود بیا! بر دلم بکش دستی!
اگر که دیر کنی میرود ز دست دلم...
1
إن هذه القُلوبَ تَمُلُّ کَما تَمُلُّ الأبدانُ؛
فابتغوا لها طَرائِفَ الحِکَم.همانا این دلها ملول میشوند، همانطور که بدنها خسته میشوند؛
پس برای رفع ملالت آنها سخنان حکمتآمیز بجویید.
حکمت 91
پ.ن. بسم الله!
قرار قرآنی شبهای جمعه ما و رفقامون هفته پیش به چله رسید و انشاءالله از این هفته از کلام حضرت امیر علیه السلام خواهد بود. از وقتی نهج البلاغه رو با این دید دست گرفتهام درگیر کلام حضرت شدهام.
سعی میکنم تا جایی که تعداد کاراکترهای پیامک جواب بده ترجمه هم بفرستم ولی اگر کلام طولانی بود ترجمهها رو انشاءالله اینجا قرار خواهم داد.
و لا حول و لا قوة الا بالله...