از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

از سفره افطار سال قبل تا امسال، چهار نوه در آستانه تشکیل -رسمی- خانواده رفته اند، کمی عقب و جلو! حالا مسن ترین نوه ی مادربزرگ پدری با سن میانگین و محتمل ازدواجش بیش تر از چهار پنج سال فاصله دارد. جمعی که دو نتیجه دارد، محمدطه و مصطفا.
۱ نظر شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

سابقه آشنایی ما پانزده شانزده ساله شده و رفاقت و برادری مان ده سال را رد کرده. وقتی یک نوجوان 16 ساله یا حتی 10 ساله را می بینم که چقدر رشید شده و قد کشیده و فکر مستقل دارد و خاطره تلخ و شیرین و عمق زندگی دارد، می فهمم رفاقت های ده ساله و 16 ساله ام با برادرانم هم لابد شکل و شمایلی انقدر بزرگ و بالغ پیدا کرده است. این ده سال دور میزهای مختلفی با هم نشستیم! از میزهای کارگروهی مدرسه و اردوهای شهریار و رامسر پیش دانشگاهی و بعد از آن میزهای جلسات این طرف و آن طرف جهادی و میز شام و ناهارهایی که بیرون خوردیم و کله پزی های مشهد (که به جای کله پاچه، حلیم شور مشهدی می خورد) تا این سال های آخر و میزهای تالار عروسی رفقا. با هم مشهد و کربلا و نجف رفتیم. میغان و رومه و حسین آباد رفتیم و ... از حدود چهار سال قبل که بحث ازدواج من جدی شد و متأهل شدم تا این روزها، گمانم لااقل اندازه ی یک دوره مقطع کارشناسی در مورد مسائل خانوادگی صحبت کردیم، تلفنی و حضوری و چتی و ایمیلی. به جرات می توانم بگویم طی این بیست و شش - هفت سال با هیچ کسی در هیچ موضوعی تا این حد بحث نکردم که با سید در مورد ازدواج و خانواده و ازدواجش صحبت کردم!

***
سید ساده است، همین. بحمدلله هیچ کدام از برادرانم اهل «بازی کردن» در رابطه برادری نیستند، ولی سید جور دیگری در رابطه اش یکرنگ است. برادری که خیلی وقت ها که فکرم بند آمده و گیر کرده ام، بوده. همین «بودن» سید همیشه برای م ارزشمند بوده و هست، حداقل با تماس تلفنی موقع شام! 

***

این روزهایی که گذشت، سید به خواستگاری رفت. همیشه برای ش دعا کرده بودم «بهترین خیر» نصیب ش شود. خدا را شاکرم که شیرینی این بهترین، تلخی سختی های رسیدن را به کامش شیرین کرده و می کند. عاقبتشان بخیر. خوشحالم که دعای م بعد از نزدیک به چهار سال مستجاب شده...


سید: 

سلام علیکم و رحمة الله

تبریکات مرسوم که پیشاپیش خدمتتون واصل شده امّا...

آخرش دستم رفت که اینجا هم چیزکی بنویسم .... "برای ثبت در تاریخ":

میدونی الان دقیقاً احساس این مادرا رو دارم که دختر شوهر میدن!!

ولی انصافاً به اثرات استجابت دعا، در این مواقع بیشتر پی می برم( پله های مسجد..پله های مسجد...) 

بدون که، تو هم بارت برای دعا و اقدامات لازمه جهت تزویج عذّاب خیلی سنگین تر شده ها .

اینجا چی دعا کنم برات؟!!(ون) که بمونه - همون حرف همیشگی-

«ان شاءالله به حق جدّم همون طور که زندگی رو در سایه‌ی تقوا شروع کردید همون طوری هم ادامه بدید، تا ... بهشت .»

----------------------------------------------------

من: 

اصن من فدای جدّت و پدران پاکت بشم سید عزیزم!

سلام

همین که اومدی و نوشتی ممنون...

الان تک تک شب ها و روزهایی که توی خیابونا صحبت می کردیم، مخصوصا دم خونه صادق!، پله های مسجد (و ما ادراک ما پله های مسجد!)، شاکی شدنت از دست "این روزها"، جلوی در گندمک و .... همه ش اومد جلوی چشمم!

ما دعا کنیم یه کربلا شما بری شاهکار کردیم! بقیه ش خودش درست میشه...

کی میشه من دست تو رو بند کنم! الان واقعا هیچ کدوم از نگرانی هایی که قدیم داشتیم برای تو رو ندارم! (بماند...!)

ممنونتم. دعامون کن هنوز...


4 دی ماه 1390، اینجا (+)

* تاریخ: 

۳ نظر سه شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴
امیرحسین
پرده اول: شک نداشتم که اشتباه نمی کنم. برای همین وقتی چیزی می گفت که می شد از آن برداشت «جدایی» کرد، بی خیال ادامه دادن حرف نمی شدم تا مطمئنم کند که اشتباه می کنم، که چنین خبری نیست.
فقط آخر حرف ها گفتم آخ حاج آقا... کجایی...

پرده دوم: حسین پیام داده: سلام خوبی؟ رفتم قاطی مرغا!

پ.ن. تلخی اولی شیرین نشد، شیرینی دومی ولی رفت زیر زبانم. گمونم فقط یکی مونده باشه!
۱ نظر يكشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۳
امیرحسین