از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

- یک قدم فاصله

یک قدم بر سر وجود نهی...

آرام برمی خیزی. تجدید وضو با آب حوض وسط مسجد گوهرشاد عجیب کیفورت می کند، مخصوصا در هوای سرد. یک لیوان آب از آب خوری های کنار حوض سر می کشی و آماده می شوی!
کفش ها را که مدت هاست کنده ای، در دست می گیری. بعضی اوقات دوست داری پوتین به پایت می بود تا بند دو لنگه  را به هم گره می زدی و بر گردن می انداختی...

***

در تمام این سال ها کفشداری یازده میعادگاهت بوده با تمام عزیزانی که با آن ها همسفر بوده ای. از همان دوران دانش آموزی که یاد گرفتی محل کفشداری یازده را تا مسافرت های خانوادگی که با مردان فامیل قرار گذاشته ای دور و اطرافش. ناجوانمردی می دانی یاد نکردن از آن ها را. به یاد و نیت تک تکشان بسم الله و بالله... می گویی و وارد می شوی.
سپردن کفش به کفشداری از شر دست و پاگیر بودن کفش در زیارت خلاصت می کند و از طرفی مقیدت می کند که از همان درب هم خارج شوی. تصمیم می گیری و راه می افتی.

***

از کفشداری که رد شدی، دو راه داری، به یمین و یسار. در مسیر جمعیت که قرار بگیری کشیده می شوی به سمت چپ. گاهی آن قدر سریع این اتفاق می افتد که فرصت تصمیم گیری از دستت رفته و ناگهان حس می کنی زیر پایت خالی شده. این هم یکی از همان پله ها بوده که قرار بوده نزولت دهد از همه منیت ها و صعودت دهد در عوالم. اگر بی هوا به آن برخورده باشی در حکم سقلمه ای عمل می کند تا آخرین نهیب را بزند... یک پیچ بیش تر باقی نمانده. آماده ای یا نه...؟

***

چشمت را نیمه باز نگاه داشته ای و سرت را به زیر. سه چهار گام بیش تر باقی نمانده. حس ثانیه های قبل امتحان را داری که یاد همه گذشته و کارهایی که باید می کردی و نکردی می افتی. دوست داری بیشتر طول بکشد از یک طرف ولی تمام این مسیر را آمده ای برای این لحظه. دل را به دریا می زنی و درجا می چرخی به صورتی که پشتت به قبله باشد. فشار جمعیت و تذکر خادم حرم اجازه وقوف بیشتر را نمی دهد. سرت را بلند می کنی و همین طور که سلام می دهی از در داخل می شوی. این سه پله ی آخر را با وسواس بیشتری پایین می آیی...

***

سخت است نوشتن این لحظات،نفس گیر، عجیب! انگار باید تمام این سطور را سبز رنگ می کردم...

 ادامه دارد اگر اجازه دهند...
هفت قدم فاصله - تا راه آهنی
 شش قدم فاصله - آهنی دوست داشتنی
پنج قدم فاصله - لحظه دیدار نزدیک است...
چهار قدم فاصله - یا اباالجواد
سه قدم فاصله - بر آستان جانان...
دو قدم فاصله - قطعه ای از بهشت

۸۹/۰۷/۲۵
امیرحسین

نظرات  (۳)

شنیدم ترکمن ها به امام رضا یه لقب خوشگل می دهند : " امام طلایی " !

شاید این قشنگ ترین اسمی باشه که تداعی کنند ه ی قشنگ ترین هاست !






می ترسم از صفای حرم با خبر شود/ حاجی و نیمه کاره گذارد وقوف را



یا حی !



احسنت!
- چندتا خونه داری شما؟! -
علی الحساب 3 تا !


فعلا برابریم پس!
خونه اصلی آباد شه ان شاالله!
من اما گاهی دلم میخواد که از درهای مختلف وارد شم،‌ یا بتونم کفشم رو راحت زیر بغلم بزنم که بی دغدغه رسیدن به کفشداری خاص،‌از هر دری خارج بشم.

هنوز هم عین بچه ها دلم میخواد توی صحن ها، کفش هام رو دربیارم و بذارم پاهام سر بخوره رو سنگ ها،‌اون قسمت های بی فرش انگار مزه میده. (نمیدونم چرا یاد این حس افتادم (: )


خود من هم همینم البته!
خواستم منحصر نکرده باشم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی