ـ هفت قدم فاصله
تا راه آهنی...
کوچک تر که بودیم، سال های دبستان، همیشه با آبجی خانم متحد می شدیم که به خانوده اعتراض کنیم که چرا ما همیشه تعطیلات مشهد می رویم و شمال نمی رویم! اقتضای کودکی بود یا کار از جای دیگری آب می خورد، نمی دانم!
زد و شش سال پیاپی آقا نطلبیدند. این نطلبیدن را هیچ گاه حس نکردم، اقتضای کودکی بود یا کار از جای دیگری آب می خورد، نمی دانم تا گذشت و رسید به سال های راهنمایی و دومین سال که تشویق شدیم از طرف مدرسه به اردوی مشهد. آن روزها بیشتر منتظر روز حرکت بودم، نه به خاطر زیارت، بیشتر از این بابت که اولین بار بود در عمرم که قطار سوار می شدم...
***
... (سه نقطه برای تمام آن سفر، و همه سفرهای دیگر که فهماندند به من، رنج نطلبیدن را)
***
این روزها ترجیح می دهم سفرهای بین شهری غیر از مشهدالرضا را با وجود فشار سفر با اتوبوس و تحمل درد قدیمی و استراحت چند روزه بعدش، با وسیله ای غیر از قطار بروم. لحظه ورودم به قطار، صرف نظر از مقصد، حس زیارت و پرواز دست می دهد. وای که چی گذشت در قطار تهران - بندرعباس آن سال...
نه فقط قطار، که اتوبوس های "بیمارستان شریعتی - راه آهن" هم!
اصلا دوست دارم این مسیر یگانه باشد، به قول علما Unique باشد. یک قسمتی از این دنیای مادی و اسباب و وسایلش را نذر کنم برای روزهایی که می روم به پابوس، و روزهایی که دلم تنگ شده برای نفس کشیدن در حرم...
اقتضای لجبازی های کودکانه است یا کار از جای دیگری آب می خورد،... میدانم!
ادامه دارد اگر اجازه دهند...
چه قدر آن سه نقطه ها را خوب میفهمیدم...
اگر سه نقطه نبود, چی می کشیدیم ما در نوشتن. سکوت را چطور می شد منتقل کرد در نوشته؟! معلوم نبود...