نمازجمعه امروز، یاد خاطرات تمام صبحهای سردی بود که مادر دو جفت، و حتی سه جفت جوراب به پایم میکرد و دو تا شلوار! با پوشیدن زیرپوش و پیراهن و لباس کاموایی و کاپشن تقریبا مطمئن میشدی منفذی برای سرما نمانده، البته در منزل! دستکش که جزء اصلی بود و کلاه، از همانهایی از سر داخل میشد و تا گردن پایین میآمد و فقط دو تا چشم بیرون نگاه میداشت و نقابش زود میشکست، آخرین زره مادری بود که با دخترش به قسمت خواهران میرفت، برای پسری که میماند با پدرش در جنگ با سرما!
سرمایی که آن روزها از قنوت دوم به کف پاهایم وارد میشد، همانی است که عید فطر را دوستداشتنی کرده برایم. سرمایی که چند سالی است به پوست کلفت شده کف پای آن پسرک گزندی وارد نمیکند! سرمایی که امروز کمی حس شد، با لرزش دست سجاد در سجدههای نمازجمعه!
۸۹/۱۱/۱۵
خواستم نگم خودم سردم شده بود از تو مایه گذاشتم!
یا علی!