داستان خیلی ساده شروع می شود. پدر، صبح زود از خانه بیرون میزند، خانه ای خارج تهران. لابد قبل از بیرون آمدن از خانه نگاهی به پسر چهار پنج ماهه اش می کند و شاید بوسه ای پدرانه. صبح زود راه می افتد، چون باید قبل از همه برسد و در را باز کند و فضا را آماده یک روز کاری کند. پدر زود می رسد و کارهایش را مثل هر روز انجام میدهد. بقیه بچه ها هم کم کم از راه می رسند. تقریبا همه آمده اند که تلفن پدر زنگ می خورد...
***
اوایل اردیبهشت بود که پدر –که آن روزها هنوز پدر نشده بود- آمده بود برای استخدام. همین که قرار بود دو-سه هفته بعد پدر شود کافی بود برای همکار شدنمان. دو-سه هفته بعد، یک روز نیامد و فردا با شیرینی آمد. هفته پیش عکس های «عرشیا» را نشان میداد در موبایلش...
***
بعید می دانم عرشیا نیازی به فاتحه خوانی و طلب مغفرت داشته باشد. برای صبر پدر و مادرش دعا می خواهم از شما...
پ.ن. به حق بی بی رباب...برای این شب های مادرش دعا کنیم.
چی بگم هنگم.
خدا به پدر مادرش صبر بده ان شاء الله
اگر تماسی برقرار کردی از قول من تسلیت بگو اصلا تو شرایطی نیستم که بتونم درست بهش تسلیت بگم.
یا علی
سلام
باشه.
ان شاءالله
یا علی