تابستان ۸۴ بود به گمانم، مشهد مقدس، کوچه مسجد رانندگان! به سن محاسباتی پنج شش سالی کوچک تر بودم از آنچه امروز هستم. اما به نشانه ای خوب یادم هست که آن روزها هم روزهای ماه رجب بود. اردوی تشویقی دانش آموزی بود و بازی های گاه و بی گاه خودش! بین یکی از همین بازی ها بود، برخورد چانه من و پیشانی میلاد و مو برداشتن فک و بیمارستان امام رضا (ع) و بخیه خوردن چانه و ...
نشان به همین نشان خوب یادم هست ماه رجب بود که پزشک محترم لاجرم تراشید محاسن اطراف و روی چانه را برای بخیه، که همان یک بار است که تیغ آشنا شده با این محاسن! که غصه ام در صحن گوهرشاد - در آن روزها - شده بود به دست گرفتن محاسنی که دیگر نبودند برای انتهای تعقیبات رجبیه که «حَرِّم شَیبَتی علی النّار...»
این روزها که روزهای آخر ماه رجب شده و رسیده ام به نمازهای آخر، فقط در حسرت دیروز و دیروزها نیستم. در حسرت «آن روزها» نشسته ام. در حسرت یک نماز و تعقیبات که از ته دل بگویم «حَرِّم...». غبطه می خورم به روزهایی که لااقل...
وَیلی کُلّما کَبُر سِنّی کَثُرَت ذُنوبی، وَیلی کُلّما طالَ عُمری کَثُرَت مَعاصیّ...
وای بر من که هرچه بیش تر از سن من می گذرد، گناهانم بیشتر می شود. وای بر من که هرچه عمرم طولانی تر می شود نافرمانی هایم زیادتر... (اعمال مسجد زید)
پ.ن. آن قدر رفاقت داریم که التماس کنم برای دعا...؟