حسین از مدینه
ایمیل زده. نوشته لباس احرام به تن کرده و عازم مسجد شجره اند. دوباره حلالیت
طلبیده و خواسته از بقیه بچه های شرکت هم حلالیت بطلبم برایش دوباره.
مهدی چند وقتی
هست معمّم
شده، دقیق ترش از نیمه شعبان. وقتی عمره بودند، به دست خود حاج آقا. از اول دبیرستان
رفاقت داشتیم، نزدیک بود گمانم. تا بعد از دیپلم که رفت قم. چه احمقانه سعی می
کردم قانعش کنم که... قرار بود کلاس داشته باشیم ماه مبارک!
فرهاد و
سیدحسن و وحید و حامد و محسن آزمون حوزه مشکات قبول شدند و مصاحبه هم یحتمل مشکلی نداشته باشند. امشب که با دوتای اول افطار
بودیم، فرق کرده بودند. آرامش؛ چیزی که فرهاد را متمایز کرده بود از همه ی
فرهادهای این هشت، نه سال که با هم بودیم.
مجید و مصطفی
هنوز همان قدر ساده اند و مهربان! مجید هر روز سر می زند به موسی؛ معلم بشاگردی که آمده تهران برای
درمان پایش. سفرهای افغانستان تاثیر گذاشته روی مجید، به قول رضا امیرخانی جوانمرد
مردمی هستند مردم این دیار، روی مجید هم تاثیر گذاشته اند! مانده ام با حسرت
تابستان هایی که بشاگرد نرفتم با رفقا...
من؟ چسبیده ام
به زمین انگار(+) به حلالیت فکر می کنم؛ به خودم در آینده؛ به هجرت؛ به جوانمردی ام؛
به حاج عبدالله والی که این روزها کتابش سخت مرا گرفته...
* یک شنبه - دو و بیست و چهاردقیقه بامداد- بعد از رفتن تا جلوی درب استخر و برگشتن، بدون ورود به استخر! بعد از انتظاری دو ساعته...
پ.ن. از این نوشته ها زیاد دارم این روزها. شاید روزی سرِ فرصت نشستیم و همه را خواندیم!
حسین راستی کی رفت؟
اگه ارتباطی باهاش برقرار شد سلام برسون و بگو ما رو از یاد نبره.
یا علی
سلام
چهارشنبه دو هفته پیش
چشم
شما هم برسون!