چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟
شـب ِ فــراق به پـایـان مـگر نمی آید؟
جمال یوسف گـُل ، چشم تیره روشن کرد
ولی ز گــمــشــده ی مــن خـبر نمی آید...
شدم به یاد تو خاموش ، آن چنان که دگر
فــــغان هم از دل ِ سنـــگم به در نمی آید
تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ی ناز
کـه در تصـــور ، از ایــن خوب تر نمـــی آید
به سر رسید مرا ، دور ِ زندگانی و باز
بلای محنت هجران ، به سر نمی آیــد
منال بلبل ِ مسکین به دام ِ غم ، زین بیش
کـــه نالــه در دل ِ گــُل کــارگر نمــی آیــــد
***
ز باده ، فصل گــُلم توبه می دهد زاهد
ولی ز دست من این کار بر نمـی آید
پ.ن. چند بار گوش کنم کافیست؟!
شعر از رهی معیری - شب جدایی - همایون شجریان
۹۰/۰۴/۰۳