غسل کردیم، غسل زیارت، غسل سفارش شده ی نیمه ی ماه. انگشتر عقیقی که تازه چند روزی بود عادت کرده بودم به در دست داشتنش را در دست راست کردم و پلاک، تنها یادگار باقیمانده اش را به یاد آرزوی زیارتش گردنم انداختم جوری که به چشم نیاید، می خواستم فقط به دِل آید. نرم نرمک از میان انبوه جمعیت به سمت خیابان روانه شدیم. جمعیتی که عده ایشان مشغول نذری ها و صلواتی ها بودند، بعضی دست می زدند و گاه گاهی تَنی می جنباندند، خیلی ها کنار کوچه خیابان نشسته بودند و گپ می زدند و بعضی هم به خواب رفته بودند.
به خیابان که می رسیدیم، نزدیک تر حرم قمر منیر بود و دورتر حرم ارباب. نماز را در حرم سقا خوانده بودیم. شلوغی لحظه به لحظه بیشتر می شد و ما نگران تر، این بود که خود به خود ما را به سمت حرم دورتر می کشاند. بین الحرمین هم دست کمی از خیابان های منتهی به خود را نداشت؛ مزدحم و پرسروصدا.
انتظار بی جایی بود که راحت در آن سیل جمعیت، مکانی پیدا کنیم برای نشستن. امیدی به خاطره شب پیش که در ایوان نشسته بودم هم نداشتم! این بود که فقط قدم می زدیم در صحن و سرا، تا خود گوشه ای از حرمش جا و مکانمان بدهد، که داد. تقریباً روبه روی درب ورودی ایوان بود که نشستیم...
برخلاف عادت ما، خودِ حرم که برنامه ای نداشت و حکایت گُل بود و سرِ خود! و جمعیت هم چنان در آمد و شد بود... مفاتیح را ورق می زدیم. فضا به قدری بود که در هر لحظه تنها یکی مان می توانست به نماز بایستد و دیگری باید عمل دیگری انجام می داد، مثل نگاه به حرم و ضریح...
وقت نماز صبح که رسید، همه به صف که ایستادند، به قنوت نماز که رسیدیم و نوای دست جمعی "اللهم کن لولیک..." را که شنیدم تنم لرزید. یاد هم خوانی اذکار احرام افتادم در مسجد شجره...
***
امشب همان پیراهنی که سال قبل پوشیدم را می پوشم، همان مهر و مفاتیح و قرآن را همراهم می برم. پلاک را آویزان گردنم می کنم، جوری که به چشم نیاید. نرم نرمک قدم برمی دارم. مسیر خلوت تر است. حتی جا هم بازتر است و نیازی به گشتن نیست. اما خیال است که اعمال، همان اعمال است وقتی به سلام زیارت می رسم و سر برمی گردانم به سمت چپ و ضریحت را نمی بینم...
پ.ن. کرب و بلا، مبر ز یادم...
عیدت مبارک.
دوباره قسمتت شود ان شاء الله
یا علی
سلام
با شما ان شاءالله!
عید تو هم.