تمام آنچه از بم و ارگ و شهرش به خاطرم مانده، تصاویر مبهمی است از نوروز هشتاد و دو. انگار آن روزها بم، تازه آبستن لرزه هایی شده بود که نه ماه بعد به زمین گذاشته شدند...
بم، اولین شهری بود در عمرم که دوست داشتم هرچه زودتر از آن خارج شوم و برگردم به روستاهایی که پنج شش روزی بود مستقر شده بودیم؛ بخش رودبار، از توابع کرمان. شاید بم برای من، با چهره ای که به طرز مبتدیانهای آفتاب سوخته شده بود، به جای تصاویری از بزرگترین بنای خشت و گِلیِ جهان که مردم را در ایام تعطیلی نوروز به خود کشیده بود، تجلی اولین دوست داشتنیهای یک "مسافرت جهادی " بود که نمیخواستم زود و به همان راحتی از دستشان بدهم.
با شنیدن خبر لرزههای شهر، قبل از اینکه ذهنم سراغ ارگ برود و درختان نخل و استخر و ...، رفت سراغ رستورانی که آن روز ظهر در آن ناهار خورده بودیم. طبقه دوم ساختمانی در خیابانی رو به نخل ها. دوست داشتم سرنوشت خاطرات آن ظهر را بدانم. این بود که تا مدتها هر که را میدیدم جویای حالش می شدم و امیدوار بودم به بودنش انگار. تا آن روز که خبرش را شنیدم...
پ.ن. این ها همه به بهانه این نوشته + بودند، که مرا هم به بم برد و هم به اولین مسافرت جهادیام. بهانهای برای تورق نوشتهها و خاطرات هفت و نیم سال پیش؛ که اغلبشان امحا شده بودند...
* این را ببینید، از حامد عسکری +
البته اولین جهادیمون نبود...