از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

از سفره افطار سال قبل تا امسال، چهار نوه در آستانه تشکیل -رسمی- خانواده رفته اند، کمی عقب و جلو! حالا مسن ترین نوه ی مادربزرگ پدری با سن میانگین و محتمل ازدواجش بیش تر از چهار پنج سال فاصله دارد. جمعی که دو نتیجه دارد، محمدطه و مصطفا.
۱ نظر شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

تمام مسیر خسته بوده و خوابیده. آفتاب حرم کمی داغ است و از انعکاس نور آفتاب در سنگ کف صحن، هم گرما بیشتر می شود هم چشم ها اذیت می شوند. صحن گوهرشاد و مسیرهای اطراف آن را بسته اند. نگران مجلس روضه هر روزه حاج محمود می شوم که در بخش بسته شده ی حرم افتاده. تا به حال برای ورود از رواق امام هم وارد نشده ایم. قدم می زنیم تا صحن آزادی. سلام می دهیم و نجوا می کنیم که تابوتی می آورند، با هفت هشت همراه. همراه مداح تشییع کننده صلوات خاصه می خوانیم و فاتحه ای برای در گذشته و چند قدمی تشییع می کنیم تا ورودی صحن. هم از گرما هم از عادت، به بهشت ثامن می رویم. بلوک 152. عکس خندان حاج احمد داخل سنگر را می بینیم. سلامش میکنیم و مصطفا را روی سنگ قبرها رها می کنیم. از سرمای سنگ ها و نبودن آفتاب و خنکای هوا ذوق می کند و چهار دست و پا راه می افتد. با آب داخل شیشه آب مصطفا سنگ قبر را تمیز می کنیم،سه تایی، تا شیشه ی خالی را با آب حرم پر کنیم. مصطفا که خیال می کند نوعی از آب بازی های دوست داشتنی اش هست را به زحمت کنار می کشم. فاتحه می خوانیم و با حاج احمد صحبت می کنیم، مثل همه ی این چهار سال...

از بهشت ثامن که بالا می آییم، دوباره جذب گنبد طلایی می شویم. قدم می زنیم تا فرش ها. مصطفا را روی فرش ها رها میکنیم. هنوز بدن ما خنک هست و به نسبت افرادی که قبل از ما در صحن بوده اند، کم تر گرممان شده. روی فرش ها خلوت است و جاروکش افتخاری حرم، برای نماز نظافتشان می کند. مصطفا چهار دست و پا می رود و می چرخد. می نشیند و رو به گنبد چند لحظه آرام می گیرد و به گنبد خیره می شود. دیدن صحنه ی آرام نشستن مصطفا به اندازه کافی برای ما جذاب و نو هست! حواسش به جاروبرقی حرم پرت می شود و سریع خودش را به صدای دوست داشتنی اش با هیکلی چند برابر نمونه ی خانگی می رساند! خادم افتخاری مثل همیشه مهربان است. گفتم دعایش کن. دعا کن لااقل جاروکش صحن حریم امام ش بشود. توی دلم چیزهای بیشتری برایش خواستم...

۲ نظر شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

سه ماه فاصله برای کسی که این همه آشنا و فامیل در شهری دارد که مشتاق خودش که نه، مشتاق دیدن پسر نه ماه اش هستند زیاد است، نه؟


***

یکی از خوانندگان اینجا نظر خصوصی گذاشته پای پست ده دوازده روز قبل. تنها نشانی که از خودش بر جای گذاشته اسم «محمود» است که حافظه ی خراب من یاری پیدا کردن محمودی در نزدیکی های امام رضا (ع) را نمی دهد. لابد نظر را خصوصی می گذارند که خصوصی باشد، پس عمومی نمی کنم. فقط این که آن کلمات حکم «خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی» را داشت. جدایی که انگار قرار است تمام شود.


دلم عجیب تنگ حریم امن امام رئوفم شده.

دریاب آقا نوکر بی دست و پات را...

۰ نظر دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

یک نفر فعال حوزه فناوری اطلاعات و کسب و کارهای نوظهور این حوزه برای شرکت در یکی از مهم ترین کنفرانس های این موضوع به برلین رفته و در «یک پزشک» گزارش روزانه خودمانی از کنفرانس می نویسد. وسط گزارش های خودمانی نوشته:

«مشاهده ی من در این دو روز نشان می دهد که فارغ از نوع اعتقادات مذهبی، خیلی از شرکت کنندگان ایرانی به دنبال غذای حلال بودند و البته لااقل در کنفرانس آن را پیدا نمی کردند. یک سوال: قرار است نسخه هایی که در کنفرانس برای مان پیچیده اند هم مثل همین غذای حلال باشد و تفاوت های فرهنگی و اقتضائات ایرانی ها در آن رعایت نشده باشد؟»

یک حرف بس نیست؟

۳ نظر دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

آن حرم (+) نرفتیم، یعنی قسمت نشد. به خیال خودمان حساب کتاب کردیم که اگر فلان روز برویم و من برگردم و بانو و مصطفا بمانند و با دایی با هم بیایند و ... بهتر است! برای خودمان استدلال کردیم تا نطلبیدن یادمان برود، ولی نرفت. شاهدش اشک های وسط شعری که در مسیر قم ریختیم! 

قم رفتیم. زیارت شلوغ و گرمی بود، بین جمعیت زائران امام (ره) و بقیه زائران. بالای سر حضرت روضه خوان برایمان روضه خواند، برای من و مصطفا، دو تایی. بعد زیارت مهمان بودیم، مهمانی خانوادگی با هشت نه زوج و ده بچه نه ماه تا نه سال.

همه ی این ها خوب بود ولی آقا، دریاب، لطفا! 



پ.ن. مثل همه ی متن های قبلی شلوغ بود و در هم. ان شاءالله مرتب می شود!

۰ نظر شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

راستش زرشکمان که تمام نشده! ظرف های زعفران هم به لطف خانواده ی بانو همیشه پُرمحتوایند. مشکلی هم از کمبود یا نبود دانه های آلو نداریم. در واقع اصلا یادم نمی آید طی این سه سال آلو یا زعفران یا زرشک برای مصرف خانه خریده باشیم، اگر هم خریده باشیم برای سوغات و هدیه بوده...

مصطفا خیلی وقت است مشهد نبوده، دل همه تنگ شده، دل ما هم تنگ همه شده، اما ایام امتحانات است! خواهر و برادر امتحان دارند. هوا هم که گرم است و مصطفا هم خیلی آرام نمی گیرد و زیاد تحرک دارد ماشاءالله! مشهد هم این ایام شلوغ است و خلوتی های مشهد قسمت این چند سال ما بوده...

***

«آب و رنگ و طعمِ غذا» که بهانه ی رفتن نیست،حال و روز این روزها هم که همه بهانه ی نرفتن شده اند. «آب و رنگ دلمان تمام شده»، دلمان برای آرامش حرم تنگ شده، می شود همین روزهای شلوغ ما را بطلبی؟ دلمان برای وول زدن بین جمعیت زائرانت لک زده...

بی برنامه ما را بطلب!



پ.ن. خیلی اتفاقی این را دوباره دیدم، همین الان (+) همین الان دلم خواست!


۱ نظر سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین

این مدت مصطفا بزرگ شد، قدی، وزنی، روحی، ذهنی، منطقی و ... این مهم ترین اتفاق همه ی این روزها بود. کم کم صداهایی از حنجره اش ساخت و بیرون داد. هر چند روز یک بار، یه صدای جدید و تکرار و تکرار و تکرار! بد می شود اگر جیغ زدن همراه خنده را وسط حرکت اتوبوس بین شهری یاد بگیرد، نه؟!

سرما خورد، غصه خوردیم، لاغر شد. دوباره وزن گرفت. موقع دندان درآوردن دوباره لاغر شد، غصه خوردیم - کمتر - ، دندان در آورد، دوباره وزن گرفت. این روزها دوباره تب می کند و لاغر می شود. در همین لاغر شدن ها و وزن گرفتن ها و قد کشیدن ها و بی حال بودن ها و سرحال بودن ها و شب بیداری ها و راحت خوابیدن ها و غصه خوردن ها و ذوق کردن ها و ... نشانه هایی است که می بینیم! چه نشانه هایی هم که نمی بینیم...

سینه خیز رفتن را یاد گرفت، کمی نشست. کمی چهاردست و پا رفتن یاد گرفت. ولی همچنان دوست داشت سینه خیز برود، مثل کماندوها! این روزها بیشتر می نشیند و بیشتر چهاردست و پا می رود!

اسمش را می شناسد. بیرون رفتن از خانه را می فهمد. آینه را (از همان اوایل) می شناخت و دوست داشت. کم کم ما را در تصاویر هم تشخیص می دهد و...

بیشتر باید بنویسم؟


پ.ن. زین للناس...

۲ نظر شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۴
امیرحسین