از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

جلسه پایانی مسافرت بود. طلبه­ای که شاید بشود گفت شوخ­ترین فرد حاضر در مسافرت بود با همان لحن همیشگی­اش - که ما را در انتظار خنده دیگری می­گذاشت - گفت:
" فردا که رفتیم پابوس آقا، هرچی جمع کردیم این دو هفته - اگر تونسته باشیم حداقل چیز ناقابلی جمع کرده باشیم - امانت بسپاریم دست خود امام رضا. بخوایم هروقت خودشون دیدن لازممون شده خرجش کنند، که ما اسراف کاریم... "

***

امشب هرکس از اهالی ده را که می­دیدم این ضرب المثل را می­گفت: "کاش صد تا به ده بیاید و یکی از ده نرود." امشب حسینیه ما ساکت و آرام است و از حال و هوای هر شب آن خبری نیست. امشب یک لامپ را در حسینیه روشن گذاشتم. مادرم گفت: " خوب نیست شب اولی که بچه­ها رفته اند حسینیه تاریک باشد "...
این­ها را مسئول مخابرات روستا نوشته بود، سال قبل، روز بازگشت ما. در تنها وبلاگ روستا...

***

ما مسافرت جهادی را " کم " نمی­بینیم، حتی اگر گَرد پیری­اش زود به چهره­مان نشسته باشد که آن وقت هنوز امیدواریم به لطف پروردگار و دل­های همیشه زلال همسفرانمان، خصوصاً جوان­ترهایشان، که جوان­ترها به آسمان نزدیک­ترند...
در باب مسافرت جهادی نوشتن، مثل خیلی دیگر از پدیده­هایی که - با این سبک - تنها از دل مکتب روح الله برمی­خیزد، نه کار نفس من است و نه قلم من را یارای این کار است. این چند نوشته هم ادای دِین و محبتی بود به بعضی از آنانی که این سال­ها بیش از خیلی از الگوهای تربیتی و آموزشی و ... از آنان آموخته­ام.

هرقدر هم که دسترسی به شبکه جهانی در روستا در این سال­ها برایمان مقدور شده باشد، اما بعید می­دانم که آن روزها را به این خانه مجازی بگذرانم. پس ان­شاءالله تا پس از مسافرت و زیارت از این­جا دور خواهم بود.

یا أیها العزیز!
اوف لنا الکیل...

۵ نظر شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین

حدود یک بامداد بود، آخرین جلسه شورای معاونین مسافرت. بعد از چند ماه دویدن و پانزده روز پرفشار. تقریبا از اوایل جلسه تا انتهای آن پنج دقیقه بیدار شدم و حرف­هایم را زدم و خوابیدم!
جلسه که تمام شد در مسیر دهیاری -محل برگزاری جلسه- و حسینیه روستا -محل اسکان- با حاج محمود هم­قدم شده بودیم. توی عالم خواب و بیداری گفتم: حاجی! تموم شد جهادی!
حاجی معمولا کم حرف بود. چه در جلسه، چه خارج آن. یک جمله کافی بود برای پریدن خواب تا صبح. "خدا کنه همه کارهایی که کردیم برای رضایت خدا بوده باشه، نه خوب انجام شدن مسئولیتمان..."

***

آن­چه واضح است این است که مسئولین مسافرت آن­ قدر مشغله­های اجرایی دارند که شاید به ظاهر مثل بقیه از مسافرت استفاده نکنند، مگر در این لحظات!
سلام به همه مسئولین سفرهای جهادی، از ازل تا ابد!

۲ نظر جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


- از اوصاف متقین -

صَبَروا أیّاماً قصیرةً،
أعقَبَتهُم راحةً طویلةً.
تجارةٌ مُربحَةٌ یسّرها لهم ربُّهم...

روزی چند در راه حق صبر کردند،
که برای آنان راحتی جاوید به دنبال آورد.
تجارتی سودآور که خداوند برایشان مهیا نمود...

خطبه 184

آرشیو قرار شب های جمعه

۰ نظر پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین

نزدیک مسافرت که می­شدیم، یک گزارش مسافرت می­گرفت دستش و راه می­افتاد می­رفت سراغ علما.
هرچند شاید مبلغ زیاد چشمگیر نبود، ولی همان را هم تا آخرهای سفر خرج نمی­کرد.
" پولشان برکت می­دهد، مثل دعایشان!" سید می­گفت...

سلام و عرض ادب به همه­ی علما، خاصه عالم بزرگوار مسجد امام حسن مجتبی -علیه السلام- و بیت شریف رهبر فرزانه -مدظله العالی-

۱ نظر سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


"اوس علی" نه دانشجوی دانشگاه­های مشهور کشور است و نه فارغ التحصیل از آن­ها، نه طلبه است و نه... یک استاد بنای ساده است، اهل همان اطراف، خراسان جنوبی. دو جهادی نوروز آمده و چند تایی هم تابستان. نوروز امسال با هم پابوس امام رضا -ع- مشرف شدیم و تابستان پارسال با بچه­های جهادی­ علم و صنعت پابوس ارباب رفت، پیاده...
بعد از استراحت ظهر تا آخر شب معمولا یا کتاب می­خواند یا بچه­ها رو از گوشه سالن نگاه می­کند. هرچند گاهی بعد از ظهرها هم کاری برای خودش جور می­کند و مشغول آن می­شود، تعمیر روشویی، سیمان کشی حیاط مدرسه یا ...
نزدیک عید که می­شود بیش­تر از همه حواسش به خانواده مددجویی است که در کنارش کار می­کنیم. دقت می­کند که چیزی از قلم نیفتد در هدایا. بیش­تر از همه ما مراقب است که شأنشان حفظ شود و کسی بویی نبرد...
با ذکر "یا علی، یا علی" بچه­های گروه است که تازه دستان "اوس علی" گرم می­شود به کار. گاه گاهی با شعرهایی که می­خوانند همراهی می­کند و بعضی وقت­ها دیده­ام که بغض و اشک امانش نمی­دهد.
یادم نمی­رود نوروز 88؛ چند ساعتی تا مراسم عروسی دخترش مانده بود ولی تا آخرین لحظات پیش بچه­ها ماند. تا آخرین لحظه قول می­­گرفت برای تابستان و نوروز آینده که فراموشش نکنیم...

خلاصه آن­که اوس علی بنا، حدود پنجاه ساله، عضو ثابت گروه جهادی ماست؛ همین!

برای اوس علی مختصرتر از این نمی­شد نوشت! همیشه دوست داشتم از حضورش فیلم بسازم، برای دلِ خودم!

۱ نظر يكشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


مسئولیت شهرداری شاید جهادی­ترین مسئولیت در یک مسافرت جهادی باشد! از صبح که همه تازه بیدار شده­اند باید شروع کنی؛ تا ظهر که همه سرکارند؛ تا عصر که همه استراحت می­کنند؛ تا شب که همه مشغول صحبت و گفت و گو و بازی و ... هستند؛ تا نیمه­ شب که دوباره همه خوابیده­اند!
این وسط هم پیش می­آید گاهی که کاری از زیردست شهردارها در برود...

جهادی، آن­جاست که نیمه شب بلند شوی و ببینی کس دیگری مشغول نظافت سرویس­های بهداشتی است که شهردارها فراموش کرده­اند. وقتی همه خوابند...

۶ نظر جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


و اعلَموا
أنّه لیس لِهذا الجِلدِ الرّقیقِ صبرٌ عَلَی النّار.
فَارحَموا نُفوسَکُم...
فإنّکم قَد جَرّبتموها فی مَصائِب الدّنیا.

بدانید که این پوست نازک را طاقت بر آتش نیست.
پس به خود رحم کنید...
که شما خود را در دنیا به مصائب و رنج­ها امتحان کرده­اید.

خطبه 182

آرشیو قرار شب های جمعه

۰ نظر پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین

از روز اولی که رفتیم سر کار، پیرزن می­آمد و از مشکلاتش می­گفت. از هفت - هشت بچه­ای که داشت و شوهرش که فوت کرده بود و پسر بزرگش که رفته بود سر کار و وضعیت زندگی و... دو تا مرغی که در حیاط برایش تخم می­گذاشتند... گاهگاهی هم چای دم می­گذاشت و برایمان می­آورد. بعضی وقت­ها هم شکایت می­کرد که چرا برای من خانه نمی­سازید؟! ما هم که مشتی دانش­آموز دبیرستانی کارگر ساده! جوابی نداشتیم!

***

روز آخر کاری، مسئول کار دیگری شدم و سر کار عمرانی نرفتم. نمی­دانم اگر می­رفتم با چه حالی برمی­گشتم وقتی می­دیدم پیرزن یکی از دو مرغش را سر بریده و برای نوجوان­هایی که برای همسایه اش خانه می­ساختند کباب کرده...

سلام به این پیرزن که اولین خاطرات من از مسافرت جهادی را شکل داد...
رودبار - کرمان - نوروز 82

۲ نظر چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


یک ساعت مانده بود به تحویل سال که متوجه شد بچه­ها در به در دنبال تلویزیون می­گردند برای ده - پانزده دقیقه بعد از لحظه تحویل. رفت، تلویزیون و آنتن خانه خودش را آورد، نصب کرد و رفت!

***

نام خانوادگیشان کدخدازاده بود؛ هرچند خودش که کدخدا نبود، پدرش هم! کار خاصی هم قرار نبود برای خودش یا خانواده اش انجام دهیم. مسئولیتی هم در روستا نداشت. عضو اداره­ای هم نبود که رئیسش مأمورش کرده باشد به همراهی ما.
وانت شخصی­اش را که در اختیار ما قرار داد پانزده روز، خودش هم که تقریبا همیشه دم دست بود برای هرکاری که از دستش برمی­آمد. روز آخر هم که خودش و پدرش وانتهایشان را برداشتند و تا لب جاده کیف ها و وسایل را رساندند. ما هم که هیچ نداشتیم برای تقدیر، جز تابلویی که به زور به او قبولاندیم...

سلام به این آقای کدخدازاده و همه مردانی که خدا آن­ها را می­فرستد برای لحظه­های سخت مسافرت جهادی!

۳ نظر دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


دانشجوی پزشکی است، دانشگاه علوم پزشکی تهران! چند صفحه گزارش نوشته بود از وضعیت بهداشتی - درمانی منطقه و برنامه­ی سه ساله­ای ارائه کرده بود برای ارتقای سلامت آن روستا و روستاهای اطراف.
ابتدای گزارش، به تیتر درشت نوشته بود:

السّلامُ علی مَن جَعَل اللهُ الشِّفاءَ فی تُربَتِه...

سلام به این آقای دکتر و همه­ی پزشکانی که افتخارشان شده درمان ولی نعمتان و گرفتن دستان پینه بسته شان!

۲ نظر شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


اینجا و کلماتش، تا دو هفته آینده، در رهن کسانی خواهد بود که از آن­ها، حرف­ها و اعمالشان نکته­ها آموخته­ام در طول این سال­ها، خصوصا طی 4 سال گذشته؛ در مسافرت­های جهادی.
پرونده­ای با عنوان:

رضوانٌ من الله اکبر...

۳ نظر شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین

سال قبل، من و مصطفی تمام این روزها با هم بودیم، درگیر مشغول. صبح تا ظهر درگیر نامه و جلسه و ... بودیم. ظهر تا عصر با جلسات داخلی مشغول بودیم و شب­ها در فضای مجتمع برنامه می­ریختیم برای فردا! این وسط بعضی وقت­ها هزار کیلومتر می­کوبیدیم تا شرق و می­گشتیم روستاها را و جلسه می­گذاشتیم و بحث می­کردیم و دوباره برمی­گشتیم هزار کیلومتر سرجای اول! یک باری هم در بازگشت، پابوس مشرف شدیم و ...
دیروز که مصطفی را تا فرودگاه رساندم، تمام مسیر به آن روزها فکر می­کردم. حالا، دیروز مصطفی به پابوس ختم­المرسلین رفت و طوف حرم؛ و من ماندم و یک بغل کم توفیقی و التماس دعا و یک خاور کار روی زمین مانده تا 20 روز آینده! سفرت به خیر و زیارتت قبول و سعیت مشکور، معاونت مخلص همه امور بر زمین مانده مسافرت جهادی!

پ.ن. این­ها را اینجا نوشتم، که اگر مصطفی بود هم زیاد اهل وبگردی نبود!

۴ نظر جمعه ۶ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین

10

أیها الناس!
الزّهادَةُ قِصَرُ الاَمَل،
و الشّکرُ عند النِّعَم،
و الوَرَعُ عند المَحارم...

ای مردم!
زهد عبارت از کوتاهی آرزو،
شکر نزد نعمت،
و کناره گیری از محرمات است...

خطبه 80

آرشیو قرار شب های جمعه

۰ نظر پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


خودم را که چه عرض کنم! نسل قبلی ما هم بعید می­دانم جز چهره­ی مسیحایی­ات و این که ربوده شده­ای چیز زیادی از تو بدانند. شاید عده ای از ما حتی شک کنند که "امام" اسم کوچکت بوده یا لقبت! شاید من هم اگر چند روز قبل از این که دوباره اسمت بر سر زبان­ها بیفتد "فرزندان جبل­عامل" را ندیده بودم نمی­دانستم -هرچند اندک- چه کرده­ای در آن روزگار که جمعیت پشت سرت فریاد می­زنند: بالروح، بالدم، نفدیک یا امام...
دوست دارم مثل بچه­های لجباز، هنوز هم دوستت بدارم چون چمران عاشقانه دوستت داشته است. چون هنوز هم سید حسن و تمام مقاومت دوستت دارند. دوستت داشته باشم برای همه احترام آن
پیام!امروز اگر دعا می­کنم برای سلامتی­ات و چشم انتظار خبر بازگشتت نشسته­ام، منتظر رهبری نیستم که چند ماهی از هشتاد و دو سالگی­اش گذشته و سی و اندی سال از اسارتش تا ادامه دهد مسیری را که آن روزها می پیمود. دوست دارم بیایی و ببینی استواری شجره اسلام را، ببینی تنومندی نهالی را که در خاک حاصلخیز جنوب لبنان کاشتی و ببینی همه­ی این روزها را و روزهای در راه را...


اما… ای موسی ترین کلیم!
یقین دارم که روزی از طور بازخواهی گشت.
و بر صدر خواهی نشست.
یقین دارم که با مسیح، دوباره ظهور خواهی کرد.
و به امامت مهدی موعود
قامت خواهی بست.
یرونه بعیداً و نره قریباً

از: سیدمهدی شجاعی
(+)

۶ نظر سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین


وعده­ی دیدار هر کسی به قیامت
لیله­ی اسری شب وصال محمد -ص-

عرصه­ی گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نِگَر جمال محمد -ص-

وانهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد -ص-!

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد -ص- بس است و آل محمد -ص-

۱ نظر يكشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۹
امیرحسین