هرکسی یک عشقی دارد، اما خیلی کمند آدم هایی که به صراحت دنبال عشقشان بروند. مثلا یکی عاشق رانندگی است، می رود دنبال حرفه بی تحرک کاسبی. یکی عاشق کاسب شدن است، به عشقش پشت پا می زند، می شود پزشک. البته هیچ وقت آدم نمی تواند از عشقش به طور کامل دست بکشد. شاید برای همین باشد که خیلی از کاسب ها خودشان با اتومبیل به دنبال اجناس می روند و یا خیلی از پزشکان مثل کاسب ها در مطب شخصی شان طوری می نشینند که انگار پشت دخل دکان نشسته اند. آدم باید عاشق باشد، یا حداقل عاشق پیشه باشد تا بتواند به صراحت دنبال عشقش برود و در این راه البته از خیلی از چیزها باید بگذرد...
ناصر ارمنی - داستان زمزم - رضا امیرخانی
پ.ن. بعد پنج سال دوباره "ناصر ارمنی" دست گرفته ام! برای لحظه های این روزهایم چیزی بهتر پیدا نکردم در کتابخانه در یک نگاه! سرم را گرم کرده ام تا "ارمیا" به دستم برسد تا برای بار سوم...
* از متن داستان
ممنون :)
با نظرتون هم موافقم در موردِ پستم.