از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

برای من فرقی نمی کند که سالگرد عروجت را قمری حساب کنند یا شمسی. از همان روزی که روی تاقچه های دور صحن حرم بانو تکیه داده بودم به دیوار و پیکرت را وارد صحن کردند فهمیدم چه بر سرمان آمده است...
دو سال گذشته یا دو سال و بیست روز، نمی دانم! آن قدر می دانم که تمام این روزها، هر بار که به قم آمدم، حسرت رکعت نمازی را خوردم که نخواندم به امامتت. حسرت روزی که وقتی برابر درب مسجد رسیدم که سوار ماشین شده بودی و فقط از دور... از دور...
حسرت یک بار نگاه، یک التماس دعا، یک رکعت نماز، یک بار شنیدن صدا و ... همه این حسرت ها جمع شده اند و جایشان را قطعه ای سنگی گرفته. سنگی که همین چند شب قبل، پسر بچه خودش را روی آن انداخته بود و می بوسید و  می گفت: آقا! کمکمان کن... آقا کمکمان کن... .
سنگی که بهترین توصیف روی آن نقش بسته از یک آیت الله...: العبــــــــد


پ.ن. خود شاهد است که اغراق نکرده ام...

۹۰/۰۲/۲۶
امیرحسین

نظرات  (۶)

همیشه از شنیدن این خبر هراس داشتم و اخرش هم به بدترین شکل ممکن شنیدم ، داغون شدم ، زنگ میزدن بهم تسلیت می گفتن ، نمی تونستم جلو گریه ام رو بگیرم . روزای بدی بود . تمام این حسرت ها به دل منم موند . تازه یکسال بعد تونستم برم از دور پشت شیشه .....




مشکل اینجاست که هراس نداشتم من! یعنی انقدر مطمئن بودم که جزو جهان می دانستمشان الی الابد! انگار همیشه هست و ... نعمت مجهول...
سلام
آخ گفتی! دلم گرفت.
یا علی




سلام
به توصیه هایش عمل کنیم - اصل این است




اصل این است، سلمنا!
دل را چه کنیم؟

شما، این طرفا؟!
salam
agha kolli ba webet hall kardam dame ghalmet garm
ishalla berii karb o balla
agha age kalasho gdashti adrese on aiei ro ke jahadi baram neveshti baram sms kon
ALI ALI




یعنی بعضی ها که میان کامنت می ذارن آدم به وبلاگ نوشتن که هیچ، به زندگی امیدوار میشه!
با هم ان شاءالله عزیز دل!
الان برات می فرستم، آیه رو با آدرسش با هم!
یا علی.
دیگران را خرد آموخت ، مرا مجنون کرد.. !
با اینکه مقلد آقا نبودم، احساس یتیمی کردم.
بارها و بارها آقا را دیدم ولی یک بار جرأت نکردم دستش را ببوسم.
نه از ترس چشم برزخیش که به ستار العیوبی خدا مومن تر بودم.
حیفم می آمد در حد یک بوسه آزارش بدهم.
یک روز صبح توی ایوتن دارالسعاده نشسته بودم، با آقا زاده از در بست بهایی وراد گوهرشاد شد. تا از آن سر صحن به من برسد و نعلینش را کنار من درآورد و از در دارالسیاده مشرف بشود فقط نگاهش می کردم. و به خودم می گفتم خوب ببین و بخاطر بسپار...

تمام این ها آنروزی به یادم آمد که موج جمعیت از مدرسه ی امام وارد میدان جهاد شد و همه ی ما را که سر باجک منتظر بودیم مثل پر کاهی پس زد. و من هرچه دویدم به ماشین حامل پیکر آقا نرسیدم.
.....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی