از دیار حبیب

از دیار حبیب
از دیار حبیب

بایگانی وبلاگ، فاصله ای نسبتا طولانی را نشان می دهد از اردیبهشت 91 تا آبان 93. روزی که بعد این همه ماه ننوشتن، از آن همه شبکه اجتماعی، به خانه برگشتم، با کلی تغییر؛ که من از دیار حبیب م نه از بلاد غریب...

غسل کردیم، غسل زیارت، غسل سفارش شده ی نیمه ی ماه. انگشتر عقیقی که تازه چند روزی بود عادت کرده بودم به در دست داشتنش را در دست راست کردم و پلاک، تنها یادگار باقیمانده اش را به یاد آرزوی زیارتش گردنم انداختم جوری که به چشم نیاید، می خواستم فقط به دِل آید. نرم نرمک از میان انبوه جمعیت به سمت خیابان روانه شدیم. جمعیتی که عده ایشان مشغول نذری ها و صلواتی ها بودند، بعضی دست می زدند و گاه گاهی تَنی می جنباندند، خیلی ها کنار کوچه خیابان نشسته بودند و گپ می زدند و بعضی هم به خواب رفته بودند.
به خیابان که می رسیدیم، نزدیک تر حرم قمر منیر بود و دورتر حرم ارباب. نماز را در حرم سقا خوانده بودیم. شلوغی لحظه به لحظه بیشتر می شد و ما نگران تر، این بود که خود به خود ما را به سمت حرم دورتر می کشاند. بین الحرمین هم دست کمی از خیابان های منتهی به خود را نداشت؛ مزدحم و پرسروصدا.
انتظار بی جایی بود که راحت در آن سیل جمعیت، مکانی پیدا کنیم برای نشستن. امیدی به خاطره شب پیش که در ایوان نشسته بودم هم نداشتم! این بود که فقط قدم می زدیم در صحن و سرا، تا خود گوشه ای از حرمش جا و مکانمان بدهد، که داد. تقریباً روبه روی درب ورودی ایوان بود که نشستیم...
برخلاف عادت ما، خودِ حرم که برنامه ای نداشت و حکایت گُل بود و سرِ خود! و جمعیت هم چنان در آمد و شد بود... مفاتیح را ورق می زدیم. فضا به قدری بود که در هر لحظه تنها یکی مان می توانست به نماز بایستد و دیگری باید عمل دیگری انجام می داد، مثل نگاه به حرم و ضریح...
وقت نماز صبح که رسید، همه به صف که ایستادند، به قنوت نماز که رسیدیم و نوای دست جمعی "اللهم کن لولیک..." را که شنیدم تنم لرزید. یاد هم خوانی اذکار احرام افتادم در مسجد شجره...

***

امشب همان پیراهنی که سال قبل پوشیدم را می پوشم، همان مهر و مفاتیح و قرآن را همراهم می برم. پلاک را آویزان گردنم می کنم، جوری که به چشم نیاید. نرم نرمک قدم برمی دارم. مسیر خلوت تر است. حتی جا هم بازتر است و نیازی به گشتن نیست. اما خیال است که اعمال، همان اعمال است وقتی به سلام زیارت می رسم و سر برمی گردانم به سمت چپ و ضریحت را نمی بینم...

پ.ن. کرب و بلا، مبر ز یادم...

۹۰/۰۴/۲۵
امیرحسین

نظرات  (۳)

سلام
عیدت مبارک.
دوباره قسمتت شود ان شاء الله
یا علی




سلام
با شما ان شاءالله!
عید تو هم.
سلام
امروز بی اختیار از لینکستانم رو وب شما کلیک کردم
هفته پیش از کربلا اومدم
اولین بارم بود
شب آخر
شب وداع
خل شده بودم
نمیدونستم چمه
تو حرم مولام حسین که راه میرفتم
وارد یکی از ورودیا شدم
برای اولین بار
قبر حبیب بن مظاهر رو دیدم
خواب عجیبی به چشام سنگینی می کرد
حدودا 2 شب بود
سرمو گذاشتم رو ضریح حبیب و چشام و بستم
دعا کردم
گفتم چی می شد اگه من خواب حضرت عباس (ع) رو میدیدم
خوابم نبرد
اما
شبیه خواب بود
یه پیرمرد خندون و دیدم
با سر بریده
بعدا که به رییس کاروان گفتم
گفت حبیب 90 سال داشت و سرشم بریده
اون خیلی پیر بود
به وسعت صورتش خندون
لباس سفید و
اما
سرش از تنش فاصله داشت
اون حبیب بن مظاهر بود
منم از اونجا عشقم بش بیشتر شد
سلام.
وقتی عکس دسته جمعی سال پیشو آخر دفترچه امسال گذاشتم، می خواستم یاد همسفرای سال پیش هم باشیم. می خوان اونها به یاد باشن یا نباشن. و بودیم حقا. چند بار خداحافظی پای اتوبوس توی ذهنم اومد و رفت. حتی وقتی تو ازدحامی بیش از سالهای پش، روبروی ایوان طلا، 15 نفری کنار هم نشستیم.
و آخرین بار، دیشب، وقتی که برای آخرین بار در اسفر امسال به "سر و سینه" زدیم و خوندیم.
ما به یاد بودیم و دعا کردیم. تا قبول افتد و یار که را خواهد و میلش به که باشد.
امسال هم از ارباب خواستیم اذن بدن تا سال بعد اگر شد حوالی عرفه بریم. وقتی چندبار پای روضه میثم مطیعی قطع کردن سینه زنیمونو به دلمون افتاد که سال بعدی اگر بود و بودیم و مقبول، ایام متفاوتی بریم.
باز هم تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
یا علی




سلام
حرفی برای گفتن ندارم محمدم!
ان شاءالله حضوری خدمت می رسم
ان شاءالله...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی